سه‌شنبه، اردیبهشت ۷

Art and Artist 2

























1. حس حقیقت جویی هنرمند: هنرمند از اندیشمندان عطش کمتری برای نیل به حقیقت در خود احساس می کند. او برای ارضاء خویش گاهی باید حقیقت را هم فدا کند. چه بسیاری هنرمندانی را دیده ایم که رابطه خویش را با امر واقع بریده اند و در بسیاری از نگرشهای زیبایی شناسانه (که عمومن ملهم از آرای کانت هستند) هنر را نوعی غیاب امر واقع و یا استحاله ابژه توصیف کرده اند. یک نقاش زبردست آن هنگام که یک سیب را دقیقن یک سیب می کشد چه هنری خلق کرده است؟ نقاشی او چه قدر فراتر از یک عکس است؟ اما هنگامی که سیب را در سبدی قرار می دهد و مجبورش می کند که کنش دهد، وادارش می کند که در تعامل با موقعیتی فراواقعی قرار گیرد، آن هنگام است که به سمت خلق اثر هنری می رود. هنگامی که به تابلوی "درخت سرو" وان گوگ نگاه می کنیم، چه چیزی است که سرچشمه حسّ سرشاری است؟ درختی که نوکش از صحنه بیرون زده. آیا وان گوک کادر بندی نمی دانسته؟ اما نوک درخت بیرون کادر چه می خواهد؟ اینجا، بخشی مهم از درخت را ازدست می دهیم. درختی که با تنه اش مرکز اصلی اثر شده. و حالا مرکزیت با چیزی "ناقص" است. و همینطور جاده ها که به سان رودخانه ای پای درخت روان است و دو رهگذر که هنوز در صحنه هستند. در واقع آن دو در این کادر اسیر شده اند. برخلاف درخت. درختی که نوکش به بیرون درز کرده و حالا تخیل مخاطب می تواند سیاه و سفید ترین خواب ها را برای نوک درخت ببیند. شاید دو گنجشک آنجا عشق بازی می کنند. چه بسا این درخت هرگز تمام نشود. شاید بر فراز آن همان غولی زندگی می کند که خانه اش در ابرهاست. شاید بر فراز آن درخت، درختی دیگر روییده که بر فراز آن درختی دیگر است و همین طورتا به آخر.

هنر هنگامی که با واقعیت قطع رابطه کرد، همانند درختی که کادر نقاشی را ترک گفت، اجازه تحرک به عناصر خیال می دهد.

نیچه می نویسد: "هنرمند برای هنر خویش،تاثیرگذارترین شرایط را، یعنی خیال پردازی، اسطوره، تردید، افراط، نمادها، ستایش افراد، ایمان به جنبه ی خارق العاده نبوغ را از دست نمی دهد و از این رو تداوم شیوه ی آفرینش خویش را مهم تر از تسلیم در برابر شناخت علمی حقیقت به هر شکل می داند و این کار برای او ساده به نظر می رسد".

شاید هنرمند از ابزار کار خویش می داند که حقیقت را به نفع امرِ زیبا سلاخی کند.

2. هنر، روشی برای احضار مردگان: آن چه فراموش شده است، ارزشی دارد و آن چه که نیامده ارزشی دیگر. آن چه که فراموش شده، روزگاری شان و منزلتی داشت و آبشخور ذهن پاره ای از مردمان بوده است. امر گذشته در ضمیرناخودآگاه جمع حکاکی شده است. امر قدیم، امر معدوم است. ارزش های آرکائیک همانند ارواح مردگان هستند که باید وردی خواند و آن ها را به دنیای زندگان باز گرداند. ارزش گذشته، ارزش روزهای از دست رفته و شاید ارزش زمان از دست رفته است. زمانی که نه برای یک انسان خاص که برای کل بشریت و به ضرر او گذشته است.

از سویی دیگر، آینده خود ارزش های نیامده ای را در رحمش آبستن است. نوزادی که آینده به دنیا خواهد آورد قابله ای حاذق می جوید. این نوزاد نارس اگر باشد، و اگر زودتر از موعود زنده شود، سرنوشتی شوم در انتظارش است. هنرمندِ آوانگارد قابله ای است که نوزاد را در زمان نیکو از جایگاه محدودش بیرون می کشد و به منصه ظهور می رساند. اما این قابله خصیصه ای دارد شگرف. او خود، پدر و مادر فرزند خویش هم بوده است. هنرمند در همآغوشی با خویشتن، نطفه فرزند خویش را بار می گذارد و در زمانی "به هنگام" او را از رحم عدم به دنیای وجود می آورد. و بدین گونه هنر از هیچ چیز، خلق می شود.

هنرمند قاتل است. دنیای ما دنیای بزرگی نیست که برای تمامی نوزادان ناخواسته اینان فضا داشته باشد. او باید تصورات زنانه، هنرهای سطحی، ارزش های بی ارزش شده و تمام متولدین جهالت را با پتک هایی آهنین به قتل برساند تا فضا را سالم کند. قتل های هنرمند، اکسیژنی تاره را فراهم می آورد برای تولید مثل های آتی. بدینسان ارزش های گذشته، امر قدیم، به هلاکت می رسد تا جهان جا باز کند برای اندیشه های نو تر. زمان بی انتهاست، و مکان بسیار در تنگنا. این تناقض، سبب جنگ های خونین بین گذشته و آینده خواهد شد. و در یکی از همین جنگ هاست که چیزی خلق می شود، همزمان با از میان رفتن چیزی دیگر.

و حالا، بر فراز دشت ساکتِ پس از نبرد خونین، این هنرمند است که بار دیگر به احضار مردگان می پردازد.

نیچه می نویسد: "هنرمند وظیفه دارد که بشریت را به دوران کودکی بازگرداند، زیرا افتخار و "محدودیت" او نهفته در همین نکته است".

و این پروسه ای جادویی است. بودن، از میان بردن، گشتن، از میان رفتن، بازگشتن.

3. هنر خزشی:

نیچه می نویسد:" ناب ترین گونه زیبایی آنی است که آدمی را یکباره به وجد نمی آورد و تاثیری همچون طوفان و خلسه آور را بر نمی انگیزد (چنین هنری به آسانی نفرت می انگیزد)، بلکه آن زیبایی مهم است که آرام در ذهن ما رسوخ می کند. ما بی آنکه بدانیم، آن را با خود می بریم و در رویا نیز دوباره آن را می بینیم، اما سرانجام این زیبایی بر دل ما چیره می شود، وجود ما را تسخیر می کند و دل را لبریز از اشتیاق می سازد".

اما شاید این تمام قصه نیست. گاهی اثر هنری همانند عشق در نگاه اول می ماند که محسور می کند. خشک می کند. و ناظرش را در زمان ثابت می کند. او را اسیر خویش می کند. این عصیان نیچه است که او را از پذیرش این امر بر حذر می دارد. او آتوریته ی هنر را بر مخاطب نمی پسندد. هنرِ آنی در پی قدرت است و مدل تدریجی اش صرفن کارکردی مخدرگونه دارد.

4. هنر و وحدت:

حین تماشای زیبایی در پی چه هستیم؟ می خواهیم خود نیز زیبا شویم و در توهم خویش فکر می کنیم که نیک بختی در همین زیبایی نهفته است.

آری! این وحدت با زیبایی! شاید لذت بردن از امر زیبا چنان است که این توهم را می انگیزاند که لحظاتی با زیبایی یکسان می شویم. "وحدت با امر زیبا". شاید این سرچشمه بسیاری از امیال دیگر ما نیز هست. لذت از آن چه نامیراست. هنگامی که حافظ می خوانیم به این نمی اندیشیم که با این کلام ما نیز به ابدیت پیوند خواهیم خورد؟ آیا به این نمی اندیشیم که خواندن کتب مقدس که از زمان رها شده اند ما را نیز با جاودانگی قلمه خواهد زد؟ شاید این پایه و اساس ایمان هم باشد که مومن در ایمان خویش ابدیت را جستجو می کند. شاید معجزه کلام مقدس آن است که آن قدر توهم زاست که برای مومنانش این دلخوشی را پدید می آورد که همپای هزاره های عمرش، آنان نیز ابدی می شوند. و شاید اثر هنری نیز در این خصلت مشترک است. هنر هم در مخاطبش، به معنای عام کلمه، چنین تزریق می کند که "من" و "تو" به سرای ابدی خواهیم شتافت.

۲ نظر:

  1. بسیار خوب است که در ارائه دریافت هایت از اسم و ایسم ها ارتزاق نمی کنی ( این شدید ترین آلرژی من نسبت به یک متن است ) و خود را در مقام تعامل قرار می دهی
    هنر به مثابه ی امری اغواگرموجد یک نوستالوژی دور است نه نزدیک
    گزارش یک اتفاق نیست شاید چرایش یک اتفاق هم نباشد تبلور یک اتفاق است عکس نیست انعکاس است
    اثر هنری حرف می زند و شاید تنها حرفش این است : من می شنوم
    راستش را بخواهی هیچ شان متافیزیکی برای هنر قائل نیستم برایم دوری از امر واقع درونی است در خود دورنمای خود را دیدن این همانی خود با خود ( خود نوعی )
    شاید

    پاسخحذف
  2. آری دوست من
    حالا تو می گویی برای هنر شان متافیزیکی قائل نیستی، من برایش هیچ شانی-مطلقن هیچ شانی- قائل نیستم
    اینکه هنر از تعریف فیزیکی سر باز می زند، شاید خود گواه این باشد که تعریف پذیر نیست و ماتریالیستیک هم نیست. حتی فراماده هم نیست
    مثل خود انسان. انسان ماده است یا روح. من می گویم هیچ کدام
    هنر زاده انسانی است که تعریف پذیر نیست. اصلن خود انسان است. به تعبیر خودت این همانی خود با خود
    برای همین است که هنر تعریف نمی شود، اما ریاضی و فیزیک و علوم را می توان در چارچوبی مشخص تعریف کرد. شاید به این دلیل که آنها این همانی با خود ما ندارند
    و در آخر آنکه آن "شاید" آخرت خود گویای همه چیز است. شاید

    پاسخحذف

Free counter and web stats