پنجشنبه، آذر ۱۹

آمبولانس

روزي تمام علي هاي محل تصميم مي گيرن کلک تمام مرتضي هاي محل رو بکنن. هر علي يه سلاح گرمِ سبک تهيه مي کنه و جايي که هيچ مرتضايي به فکرش نمي رسيده مخفي ميشه. در يه فرصت مناسب که حواس مرتضي ها پرت شده، هر علي اسلحشو ميکشه و کار يکي از مرتضي ها رو ميسازه. هر لحظه غفلت براي هر مرتضي، يعنی بايد بره سينه قبرستون.

خانوم ايکس از عادات ماهانش خسته شده. خانوم ايکس با خودش فکر ميکنه که اگه يه مرد بود شايد ميشد که از شر اين جريانِ لعنتي خلاص بشه. هر چند که خوب مي دونست که مردان هم بي نقص نيستند. در واقع خانوم ايکس هر زمان که خيلي خسته ميشد، زير لب ميگفت همه آدما مشکلات خودشونو دارن و من تنها نيستم. اما، يه بار هر چي خواست که به خودش بقبولونه که اونم مثه بقيه فقط داره رنج روزمره خودشو ميکشه، افاقه نکرد. اون روز خانوم ايکس احساس کرد که نمي تونه ادامه بده.

پيرمردي که هميشه بيشتر از اون چيزي که دکترها براش مقرر کردن، هيجان زده ميشه، گوشش به حرفاي نوَش بدهکار نيست. زنشو خيلي وقته که از دست داده و حالا بايد براي پر کردن خلاء عاطفيش، يه جوري مشغول باشه. به نظر خودش تلويزيون از همه چيز کارآمد تره. شايد اشتباه کنه، اما اين تصميميِ که گرفته. هر روز- اگه از نوَش بپرسين هر شب و روز- ساعت ها مي شينه پاي تلويزيون و زُل ميزنه به چشمهاي هر مجري، هر بازيگر و هر تصوير اون تو که چشم داره. حتي يک بار زل زد به چشم اختاپوسي که توي برنامه علمي نشونش مي دادن. قسم ميخورد که چشم اختاپوس آبي بوده. اما اينا مهم نيست. تا وقتي مهم نيست که پاي فوتبال بارسلون نَشِسته. آخه از بچگي طرفدار اين تيم بوده. هيجان يه بار کار دستت ميده پدر بزرگ.

سرايدار ميانسالي که جديداً از هرات اومده، کارشو خوب بلده. صبح اونقدر زود از خواب بلند ميشه که شايعه شده هيچوقت نمي خوابه. اما اينطور نيست که اصلا نخوابه. شگرد منحصر به فردي داره. روزا، وقتي که سرش خلوت ميشه، درجا چرت مي زنه. خيلي کوتاه و خيلي هوشيار. حواسش هست که شغلش رو از دست نده. براي داشتن اين شغل راه زيادي اومده و حتما خانواده اي داره که روي پولي که اون ميفرسته خيلي حساب کردن. همين خواب هاي نيمروزي موقت و کوتاه، رمز موفقيت اونن. خودش که فکر ميکنه اگه اين توانايي رو از پدرش ارث نبرده بود- که اون هم به نوبه خودش از پدرش ارث برده- الان عضوي از القاعده بود. يه روز بعد از ظهر خانوم مجردي که تو طبقه اول زندگي ميکنه با گوشاي خودش شنيد که سرايدار خدا رو شکر کرد که عضو هيچ سازمان تروريستي نيست. خانوم مجرد طبقه اول، سالها پيش افغانستان زندگي ميکرده. ولي ازش بپرسين، ميگه متولد بوشهره. حتي شناسنامش هم دروغ ميگه. خانوم مجرد براي سرايدار، چايي که مي بره، گوشه چادرشو با دهنش نگه ميداره. دلش ميخواد که چايي رو دو دستي تعارف کنه.

علي عليزاده، تا حالا سه مرتضي رو کشته. اعتقاد داره که براي کشتن مرتضي جماعت بايد دم غروب يا صبح خيلي زود اقدام کرد. ميگه مرتضي جماعت از ما علي جماعت سحر خيز ترن. براي همين خروس خون که ماها نيستيم از مخفيگاهشون ميان بيرون. البته دليل اينو نمي دونه که چرا غروب ها هم راحت تر مرتضي ها رو شکار ميکنه. کلا فکر ميکنه که اولش يه بازي بود. شايد کودکانه نبود. شايد خشن بوده. اما يه بازي بود. ولي کم کم مرتضي ها جِديش کردن. مرتضي مرتضوي روزي علي اعلمي رو از جلوي خونش مي دزده و با تکه هاي روزنامه براي خانوادش نامه اي ميفرسته که براي آزادي پسر عزيزتون، صد ميليون وجه رايج رو توي گوني بذارين و توي سطل آشغال سوم از خيابون جنوبي بندازين. حتي تهديد کرده بود که اگه به پليس چيزي بگن، ديگه پسرشون رو نمي بينن. علي به بقيه ميگه تصور کنين. اگه ما اون پول رو جور نکرده بوديم چه اتفاقي مي افتاد. علي عليزاده بقيه رو راضي کرده که نسل کشي مرتضي ها به نفع همست. حتي به نفع خانوم ايکس...

سه‌شنبه، آذر ۱۷

افلاطون و سقراط


گفتم طوری بنویس که همه لذت ببرند
گفت اونوقت خودم لذت نمی برم
گفتم از این لذت ببر که دیگران لذت می برند
گفت از ایثار حتی بیشتر از شیر برای صبحانه بدم میاد
گفتم این کار ایثار نیست. نوعی انسان دوستی است
گفت از انسان دوستی حتی بیشتر از ایثار
گفتم کِی این تنفر شروع شد
گفت بعضی چیزها نقطه شروعی ندارند، نقطه پایانی هم ندارند. بعضی چیزا فقط وسط دارند. فقط در جریان هستند. تنفر همیشه حالت واسطه بوده. نه ازلی است نه ابدی
گفتم پس میخوای به کار خودت ادامه بدی
گفت نمی خوام به کارم ادامه بدم. دلم نمیخواد به هیچ چیز ادامه بدم
گفتم خیلی راحت خسته میشی
گفت بعضی وقتا نقل خستگی نیست. نقل دوست نداشتنه
گفتم پس چرا تا الان می نوشتی
گفت الان سی سال میشه که دست به قلم نزدم
گفتم زمان چه خوب یادته
گفت الان سی ساله که می دونم اگه دست به قلم بزنم، همه انسان ها می میرند. برای من نوشتن همه زندگیه
من برای بقای همه آدم ها باید ازشون متنفر بشم.
من چیزی نگفتم

شنبه، آذر ۱۴

Crash on the screen of a lonely Cell


همه ما روزی خواهیم دید که از شیشه دستگاهی که من با تو از آن تماس گرفتم، اتومبیلی سخن گو بیرون خواهد آمد و همه را زیر خواهد گرفت.

اصرار نکن. فن آورده ام برایت در سبدی که شنل قرمزی برای مادر بزرگش کلوچه حمل می کرد.

همه فریب مادر بزرگ را خوردند. همو بود که در ثانیه ای حیرت آور، قلم را از مسوول داستان دزدید و خودش را به شکل گرگ در آورد. همه گرگ ها اعتصاب کردند که ما هیچ گاه به پیرزن ها یا کودکان قصد سویی نکردیم. هر چه که بوده کار همین مادر بزرگ هاست. اما مادربزرگ نقاشی اش از سخنوری وکیل گرگ ها بهتر بود...

فن آورده ام برایت. به مادربزرگ شنل قرمزی بگو که حنایش برای ما رنگی ندارد. بلند شو از آن تختی که برای تو نیست...




Free counter and web stats