چهارشنبه، شهریور ۱۷

Superstitions

من طرفدارِ خرافاتم...
یک فیلم‌ساز اعتقاد داشت که باید حرفِ اول تمامی‌ِ فیلم‌هایش حرف "کاف" باشد.
باید حداقل یک بار در زندگی ناخن‌هایت را با فشار از انگشتانت جدا کنی، و نه با ناخن‌گیر، در غیرِ این صورت، دزد خواهی شد.
دودکش پاک‌کن شانس می‌آورد. برایِ همه، مگر خودش.
دیدنِ یک هواسیل (گونه‌ی نادری ازحواصیل که آن را انکار می‌کند) مجنونت خواهد ساخت، اما دیدنِ دو هواسیل یعنی که بخت‌یار خواهی شد.سه‌ تا یعنی سالم خواهی زیست و چهارِشان ثروتمندت می‌کند، دیدنِ پنج بیماری است و شش یعنی مرگ! و با دیدنِ هفتمین هواسیل جاودانه خواهی شد...

"او" به راه افتاد. می‌خواست که جاودان بماند. آمده بود که شانسش را به مبارزه بطلبد. و این گناهِ او بود. که خدایان هرگز عفوش نکردند. او به تقدیرش معترض بود. او به چیزی اعتراض داشت، که خودِ خودش بود. خدایان اعتقاد داشتند که تقدیرِ هر انسان، همان خودِ اوست. آن‌ها هرگز لب فاش نکردند که این "تقدیر" بود که آن‌ها خدا شدند و "دیگران" آدمیزاد. تقدیر خداییشان را تثبیت کرده بود. و آن‌ها شکرگزارش بودند. انسان‌ها شکرگزارِ خدایان بودند و خدایان وام‌دارِ تقدیر. و تقدیر هرگز با کسی سخنی نگفت. هیچ‌کس نجوایِ سکوتش را نشنید. هیچ‌کس به چشم‌هایش خیره نشد. مردم زمزمه می‌کردند که تقدیر چشمانی سیاه دارد. و آن‌ها کفر می‌گفتند. شاعری می‌سرود که "تقدیر، شترِ کوری است". و او کفر می‌گفت. و خدایی ندا داد تقدیر منم.... و او نیز کفر می‌گفت.
"او" عازم بود. می‌خواست که با تقدیرش بجنگد. همه می‌دانستند که اگر هفت هواسیل را یک‌جا ببیند، تمام است. او جاودانه خواهد شد. پدرش به او هشدار داد که جاودانگی ردایی نیست که قدِ قامتِ او دوخته باشند. مادرش برایش دعا کرد. و اشک ریخت. و برایش نان پخت. و پشتِ سرش آب ریخت. و باز هم اشک ریخت. تا او دیگر در افقِ دیدگانِ دهکده‌اش نبود.
"او" به راه افتاد. می‌دانست که باید دور می‌شد. با دور شدن،آشنایِ راه می‌گشت. گم‌گشتگی، تنها در قدم‌های ابتدایی مسیر است. باید می‌تاخت. با مرکبی که از دستش می‌داد. باید می‌تاخت تا جایی که نمی‌دانست. ندانستن، بدوی‌ترین هزینه‌ی جادوانگی است. که بتازی و ندانی که به کجا. اسبش مرد. و او اسبش را با احترام دفن کرد. او می‌دانست که سواره هرگز نخواهد رسید. باز هم دور شد. دوردست واژه‌ای مقدس است. همیشه در دوردست‌هاست که چیزی به انتظارش ایستاده بود. جاودانگی امری مقدس است. و اکنون می‌دانست که باید رهسپارِ دوردستی شود تا جاودانگی شکار کند.
"او" می‌آمد. سرانجام رسید. آن‌قدر دور شد که دیگر گم نمی‌شد. هواسیلِ اول را دید. پرنده‌ای که بال‌هایش را پوش داده بود و بر شاخساری که هیچ برگی نداشت، آرمیده بود. دیوانه شد. از خود بی‌خود شده بود و اما هنوز می‌دانست که باید دومی را ببیند. مجنون بود و اما ادامه می‌داد. مگر جز این بود که از همان ابتدا دیوانه بود؟ دومین هواسیل را دید و بخت‌اش با او هم‌ساز شد و سومی هم رحلِ اقامت افکند. هر سه بر فرازِ همان درختِ بی‌بُنی نشستند که در دوردست‌ها روییده بود. درخت را ستایش می‌کرد. هر دو ریشه هایشان در خاکی دور بود. عقلش را بازیافت. نیرویش را که تحلیل رفته بود، بازیافت. و سینه اش را سپر کرد. چهارمین هواسیل هم آمد. می‌دانست که ثروت خواهد یافت. اما ایستاد. به انتظار.
"او" آن‌جا بود. بر فرازِ تپه‌ای فراموش شده و در کنارِ درختی سخاوتمند که تقدیر، تمامیِ سبزی‌اش را ستانده بود. درخت را ستایش می‌کرد که او نیز مثلِ خودش، با تبرِ سترگِ تقدیر زخم خورده بود. ندایی درونش صلا می‌داد که باید بازگردی. بیشتر از این نخواهی یافت. اما او ایستاد. انتظار کشید. و پنجمین هواسیل هم ظاهر شد. قوایش را از دست داد. بر اندامش چروک افتاد. هیکلِ بزرگش نقشِ زمین شد و لب‌هایش چاک خورد و دورِ خویش حلقه زد. این بیماری بود که او را در بر گرفته بود.
"او" آن‌جا افتاده بود. چشم‌هایش خونین. ششمین هواسیل را دید که بر درخت نشست. تاریکیِ سیاهی که کم‌کم بزرگ می‌شد. از ساقه‌های درخت شروع کرد و بعد شاخه‌هایش و سپس تمامی‌ِ هواسیل‌ها و دیگر می‌دانست که هیچ‌چیز را نخواهد دید. او هفتمین هواسیل را نمی‌توانست ببیند. چیزی در او می‌گفت که هشدارت دادم که بازگرد. اما او تقدیرش این بود. که با تقدیرش بجنگد. و حالا می‌دانست که هیچ‌کس نخواهد توانست هفتمین هواسیل را ببیند. همه خواهند مرد و این بازیِ کثیفی بود که خدایان ترتیبش داده بودند. تا کفرِ انسانی که می‌خواست با تقدیرش بجنگد را عقوبتی باشد. و سخت‌ترین عقوبت همین امید بود. امیدی که از خانه‌اش دورش ساخت. و تا اینجا کشاند. و پایِ همین درخت هلاکش ساخت.
"او" آنجا بود. چشم‌هایش را بست. خودش را به مرگ تسلیم کرد. و هیچ‌کس نمی‌دانست که آیا پشیمان است یا خیر.
هفتمین هواسیل بر شاخه نشست. کسی می‌گفت که او همان تقدیر است. که هیبتِ هواسیلِ هفتم را یافته.


من طرفدارِ خرافاتم...


Free counter and web stats