فکر میکنم سهشنبه بود یا چهارشنبه. دنبال تقویم میگردم. شاید خاطراتم رو جایی ثبت کرده باشم. یادم میآد که من چیزی رو ثبت نمیکنم. اما یادم نمیآد که چرا از ثبت کردن متنفرم. شاید دلیلی داشته. اما وقتی که دلیلش رو به خاطر نمیآرم، پس دیگه موجودیت اش زائل میشه. مثل اون آلبر کامو که یه عرب رو تو رمان بیگانه می کُشه و رییس دادگاه وقتی ازش میپرسه چرا کشتیش، میگه واسه خاطر آفتاب. احتمالن از صحنهی قتل فقط آفتاب یادش مونده. البته همیشه اگزیستانسیالیستها همه چیز رو به سبک خودشون توجیه میکنن.
اما وقتی یادت نیاد که چرا یه نفر رو کشتی، در واقع اصلن اونو نکشتی. اگه فراموش کنی کسی رو به قتل رسوندی، اون شخص میتونه به زندگی برگرده. فراموشی قتل، زندگی مجدد مقتول ه. این شیوهای برای بخشش نیست. بخشش هرگز وجود نداره. تنها فراموشی وجود داره.
اما من تصمیم گرفتم که چیزها رو ثبت کنم که هیچ وقت فراموششون نکنم. همیشه با قاتلی همذات پنداری میکردم که به صحنهی قتل برمیگرده. من همیشه به صحنهی قتل برمیگردم. اما این صحنهی قتل خالی شده، در بالفعل شدن اکنون، خیلی وحشتناک میشه. صحنهی قتلی که دیگه نه توش قاتلی مونده و نه مقتولی مثل داستان بیگانهای میمونه که آلبر کامو هیچ وقت ننوشته باشه.
من تصمیم گرفتم که بنویسم که فراموش نکنم. که به صحنهی قتل برگردم. چون وقتی شبا به دستام نگاه میکنم روش لکههای قرمز رو میبینم. اما این توصیفی به تمامی صادقانه نیست. نه به این دلیل که هیچ چیزی هرگز به تمامی صادقانه نبوده. بر اساسِ این برهان که من اصلن تصمیمی نگرفتم.
نوشتن یک واکنش بیولوژیک و آنی بود. مثلن وقتی که به کیبورد نگاه میکنی و به صفحهی مانیتور، در کمتر از لمحهای حمله میبری به کلماتی که به ذهنت حمله بردند. شاید مجاز باشم که بگم نوشتن نوعی عملیات پدافندی ه. پدافند غیر عامل. من عامل نیستم. من فقط گاهی میخندم.
من در ورطهی نوشتن افتادم. چون یه روز کیبورد رو نگاه کردم و وسوسه ی یک قتل هم تا انتهای قُوای دماغی م فوران کرد و در یک چشم به هم زدن خودم رو در کمرکش یک متن بی پدر و مادر دیدم که حضانتش افتاده بود گردنِ من گردن شکسته.
بهت میگم. با کمی اغراق -این جوهرهی نامقدس هر نوشتاری- چطوری؟
جوهری که از نجیب ترین گازهای خنثی مشتق شده و کاغذی که از اولین پاپیروسها ساخته شده، دستی که دو انگشت اضافی در مچ رو یدک میکشه تا تعداد انگشتها برسه به هفت -به تعداد طبقات جهنم-، چشمهایی که به جای مردمک از لنزی به جنس الماس در مرکز کرهی چشم بهره میبرند درست مثل جاسوس چشم آبی همه چیز رو ثبت میکنند تا همون طور که بنیامین میگه در برتری دیدن بر نوشتن در عصربازتولید مکانیکی هر چیزی، هر دو وظیفه ی خودشون رو انجام بدن: چشمهایی هم برای دیدن و هم برای ثبت کردن.
حالا با این ادوات شروع میکنیم به نوشتن:
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. مطلقن هیچ کس...