پنجشنبه، دی ۸

فریاد زدی که چه بسا کلمات فریادرست باشند.
ما به معجز‌ه‌ی واژگان باور نداشتیم تا تو فریاد زدی
و این گوش‌های کاغذ بود که پاره شد

فریاد زدی که شاید کلمات فریادرسمان باشند
این تقدیر شتر کور است
که سوارش را بر زمین می‌زند
این سرنوشت ماشینی اوراق است
ترمز بریده رو به سوی دیواری از آتش

-- چقدر بد شعر می‌نویسم! همین نشون می‌ده که واژگان به فریادم نرسیده‌اند.

پنجشنبه، دی ۱

دست ها و سایه ها

دست هایم بوی محنت گرفته اند.
می دانی چرا تشنه ی مرگ شدیم؟ از فرط آن که از زندگی سیراب گشتیم.
روی شاخه های سایه ی درخت، چند یاکریم لانه ساخته اند.
از تخم سایه ی یاکریم ها، چند جوجه متولد می شوند.
آن ها هرگز نخواهند مرد، تا به حال شنیدی که فرزندان سایه طعم مرگ را بچشند؟
در امتداد سایه ها زندگی می کنیم. این سان جاودانه شدن، بی رنگ خواهد بود.

چهارشنبه، آذر ۲۳

صداقت در داستان

برای ما صداقت در داستان از کجا ناشی می شه؟
از صداقت نویسنده؟ هیچ نویسنده ی صادقی وجود نداره. نوشتن یعنی بافتن. یعنی کاموای کلمات رو دستت بگیری و از روی حقیقت روی گوبلن متن یکی از زیر بزنی و یکی از رو.
از صداقت زندگی؟ نمی شه گفت زندگی لزومن در پرده ای از ابهامه. اگه...
ناگهان انگیزمو واسه تموم کردن این متن از دست دادم...

چهارشنبه، آذر ۱۶

1 2 3 action

فکر می‌کنم سه‌شنبه بود یا چهارشنبه. دنبال تقویم می‌گردم. شاید خاطراتم رو جایی ثبت کرده باشم. یادم می‌آد که من چیزی رو ثبت نمی‌کنم. اما یادم نمی‌آد که چرا از ثبت کردن متنفرم. شاید دلیلی داشته. اما وقتی که دلیلش رو به خاطر نمی‌آرم، پس دیگه موجودیت اش زائل می‌شه. مثل اون آلبر کامو که یه عرب رو تو رمان بیگانه می کُشه و رییس دادگاه وقتی ازش می‌پرسه چرا کشتیش، می‌گه واسه خاطر آفتاب. احتمالن از صحنه‌ی قتل فقط آفتاب یادش مونده. البته همیشه اگزیستانسیالیست‌ها همه چیز رو به سبک خودشون توجیه می‌کنن.
اما وقتی یادت نیاد که چرا یه نفر رو کشتی، در واقع اصلن اونو نکشتی. اگه فراموش کنی کسی رو به قتل رسوندی، اون شخص می‌تونه به زندگی برگرده. فراموشی قتل، زندگی مجدد مقتول ه. این شیوه‌ای برای بخشش نیست. بخشش هرگز وجود نداره. تنها فراموشی وجود داره.
اما من تصمیم گرفتم که چیزها رو ثبت کنم که هیچ وقت فراموششون نکنم. همیشه با قاتلی همذات پنداری می‌کردم که به صحنه‌ی قتل برمی‌گرده. من همیشه به صحنه‌ی قتل برمی‌گردم. اما این صحنه‌ی قتل خالی شده، در بالفعل شدن اکنون، خیلی وحشتناک می‌شه. صحنه‌ی قتلی که دیگه نه توش قاتلی مونده و نه مقتولی مثل داستان بیگانه‌ای می‌مونه که آلبر کامو هیچ وقت ننوشته باشه.
من تصمیم گرفتم که بنویسم که فراموش نکنم. که به صحنه‌ی قتل برگردم. چون وقتی شبا به دستام نگاه می‌کنم روش لکه‌های قرمز رو می‌بینم. اما این توصیفی به تمامی صادقانه نیست. نه به این دلیل که هیچ چیزی هرگز به تمامی صادقانه نبوده. بر اساسِ این برهان که من اصلن تصمیمی نگرفتم.
نوشتن یک واکنش بیولوژیک و آنی بود. مثلن وقتی که به کیبورد نگاه می‌کنی و به صفحه‌ی مانیتور، در کمتر از لمحه‌ای حمله می‌بری به کلماتی که به ذهنت حمله بردند. شاید مجاز باشم که بگم نوشتن نوعی عملیات پدافندی ه. پدافند غیر عامل. من عامل نیستم. من فقط گاهی می‌خندم.
من در ورطه‌ی نوشتن افتادم. چون یه روز کیبورد رو نگاه کردم و وسوسه ی یک قتل هم تا انتهای قُوای دماغی م فوران کرد و در یک چشم به هم زدن خودم رو در کمرکش یک متن بی پدر و مادر دیدم که حضانتش افتاده بود گردنِ من گردن شکسته.
بهت می‌گم. با کمی اغراق -این جوهره‌ی نامقدس هر نوشتاری- چطوری؟
جوهری که از نجیب ترین گازهای خنثی مشتق شده و کاغذی که از اولین پاپیروس‌ها ساخته شده، دستی که دو انگشت اضافی در مچ رو یدک می‌کشه تا تعداد انگشت‌ها برسه به هفت -به تعداد طبقات جهنم-، چشم‌هایی که به جای مردمک از لنزی به جنس الماس در مرکز کره‌ی چشم بهره می‌برند درست مثل جاسوس چشم آبی همه چیز رو ثبت می‌کنند تا همون طور که بنیامین می‌گه در برتری دیدن بر نوشتن در عصربازتولید مکانیکی هر چیزی، هر دو وظیفه ی خودشون رو انجام بدن: چشم‌هایی هم برای دیدن و هم برای ثبت کردن.
حالا با این ادوات شروع می‌کنیم به نوشتن:
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. مطلقن هیچ کس...
Free counter and web stats