چهارشنبه، مهر ۲۱

ما بعد الّذّت

بدبختی اینجاست که لذت کافی نیست. لذت و پروسه‌ی التذاذ، بدائت‌گر چیزی است که از نام‌گذاری هراس دارد. چیزی که در مجاورتِ نام‌هایی مانند ویرانی، تباهی، دیوانگی، انحطاط، انحراف، اعتیاد، خودکشی پرسه می‌زند. لذت یک جرقه است و بعدْ آن "ناچیز" است که در سایه‌ای ناگوار، لبخندی شوم می‌زند. مشکل اینجاست که بدبختی، واژه‌ی کاملی برای صرفِ آن "ما بعد الّذّت" نیست.


میل و رانه و شور و عشق - همگی - آغاز کننده‌ی انسان هستند. انسانی که دیگر موضوعِ علم نیست. موضوعِ دانش نیست. موضوع دانستن نیست. من انسان را در انسانی‌ترین وضعیتِ خویش، موضوعی خارج از حوزه‌ی دانسته‌ها می‌بینم. موضوعی که از بامعنابودگی سر باز می‌زند و خویش را در سرحداتِ میل، آفتابی می‌کند.
روان‌کاوی -هم‌چون شبحی بر فراز مغاک- قصدیتی برایِ خویش متصور است. در اختیار گرفتن و افسار زدن به روان. شیزوفرنیکِ آنی است که از تمام دانسته‌ها (همچون مدفوع) سر ریز می‌شود. دیوانگان انتهایِ عالمند. آن‌ها خلاء دانستن، خلاء شنیدن، خلاء بسوایی، خلاء چشیدن هستند. بینی‌های کیپ شده، گوش‌ها پر شده و دهان‌ها دوخته. صمٌ بکم. یعمی و یصم. دوست داشتن کر و کور می‌کند.
روان‌کاوی هیچ‌گاه نخواهد توانست به سرمنشاء خنده‌ی شرارت آمیزِ پسر بچه‌ای سه ساله پی ببرد. او که بعد از گوزیدن، قهقهه می‌زند.
روان‌کاوی هرگز نخواهد فهمید که یک برق‌کار که سیم‌های یک ماشینِ خراب را به هم متصل می‌کند تا چراغی را روشن نماید، برای چه به شکلی از ارگاسم می‌رسد.
عقده‌ی ادیپال فروید از پس شرح این بر نمی‌آید که تو چرا با از دست دادنِ بهترین دوستت احساس سرخوشی می‌کنی.
روان‌کاوی تنها نظاره می‌کند. او گزارشگر خوبی است.
انسان به مثابه‌ی گوشتِ اضافه‌ی زندگی.
انسان به مثابه‌ی میلی که از حلقومِ امر انضمامی و تجریه‌ی زیسته با فواره‌های خونین بیرون می‌زند.
شعر توهینی است به شعور. مازادی است بر منطق. انسانْ حیوانِ ناطقی است که گاهی از نطق بیرون می‌زند.
درونی کردنِ دنیایِ بیرون در اندامِ مردی صد و هفتاد و پنج سانتی ‌متری.

Free counter and web stats