سه‌شنبه، آبان ۲۵

درباره‌ی شعر 1

شاید بیش از هر چیز هدف از این جستار، تحقیقی پدیدارشناسانه درباره‌ی شعر باشد. شعر در کسوتِ یک پدیدار. متن را بی ویرایش و یکسره می‌نویسم تا ببینم داشته‌هایم مرا به کدام معبر هول می‌دهند.
شعر در هیات یک پدیدار. شاید مناسب باشد که با بستری که شعر بر آن قوام می‌یابد شروع کنم. زبان. اما دمِ دستی‌ترین تعریف برایِ زبان چیست؟ لوگوس را از کدام سمتش باید خواند؟ پرومته. پرومته آتش را از خدایان دزدید و به آدمیان داد و تنبیه شد. زبان آتش است و انسان، دزد. نوشتن دزدی است. مگر نه این‌که خداوند فرمود در ابتدا لوگوس بود. لغت از جانبِ خدا نازل شد و آدمیان به توبره‌اش کشیدند. آن امانت که آسمان از خانه بردنش سر باز زد چه بود؟ شاید آن "دیوانه"، زبان را به قرعه‌اش زده بودند.
اما دقیق‌تر شویم. ارسطو می‌گوید انسان حیوانِ ناطق است. چرا؟ شاید کلیدواژه‌ی این واکاوی، ارتباط است. لکان می‌گوید انسان، تمنایِ دیگری است. در روان‌کاوی، سوژه را در ارتباط با "دیگری" ارزیابی می‌کنند. در شمایلی مجرد، سوژه بی اصل و نسب است. ارتباط شروعِ انسان است. آغازِ حیوانِ ناطق.
در فیلمِ "سیاره‌ی میمون‌ها" سه فضانورد با گذراز زمان (با سرعتِ نور) در سیاره‌ای فرود می‌آیند که از هر نظر شبیه به زمین است. آب و اتمسفر و اکسیژن و گیاه: حیات. تنها تفاوتی جزئی از آن سیاره جهانِ ممکن دیگری برمی‌سازد: این بار میمون‌ها تطور یافته‌اند و آدمیان مغزی بدوی دارند و توسط میمون‌ها کنترل می‌شوند. جدا از صورتِ فیلم که اشاره به نظریه‌ی داروین می‌کند و به نحوی نقد مذهب و دگماتیسم -لابد به شکلی نمادین-است، تیلورTaylor (قهرمان فیلم) در صحنه‌ای مضروب می‌شود. نمی‌تواند سخن بگوید و زمانی که میمون‌ها به اسارتش می‌برند، یارایِ آن را ندارد که خودش را با زبانش ثابت کند. او توسط میمون‌ها محکوم به "آدم" بودن(حیوان و کم ارزش بودن) می‌شود، چرا که زبان نمی‌داند. تمامِ اطوار او که نشان‌گر هوش و ذکاوتش هستند، انکار شده و در بهترین حالت صاحبِ چشمانی هوشیار خوانده می‌شود. میمون‌ها بر آدمیان استیلا یافته‌اند چرا که سخن گفتن می‌توانند.
زبان یعنی قدرت. یعنی ارتباط، یعنی انسان. و زبان اما خودش را به شکلِ شبکه network مستقر می‌کند. ماتریسی که در ارتباط و اندرکنش با جامعه و قانون و اخلاق و ابزارهایِ انسانی، شکل می‌گیرد و البته شکل هم می‌دهد. به تعبیرِ والتر بنیامین شبکه‌ای که حتی بالادستی‌ها هم دیگر نمی‌دانند که در رئوسِ قدرت چه کس یا نهادیست که ترکتازی می‌کند. قصر کافکایی که معبرش مشخص نیست، و شاهزاده‌اش هم کسی نمی‌شناسد. زبان، شبکه‌ای می‌گستراند بین انسان‌ها -این پستاندارانِ پیچیده- که امکانِ ارتباط و تمنا را فراهم می‌آورد.
حالا قدرت و اخلاق و فرهنگ، همگی در بستر این ماتریسِ زبان هستند که رخنمون می‌شوند. قانون در زبانی‌ست. اخلاق در زبانی‌ست. فرهنگ در زبانی‌ست. و البته زبان (که در موقعیتی خاص هم محیط و هم محاط بر آدمی به نظر می‌رسد) جوهره‌ای پویا و دینامیک دارد. متاثر است و موثر. مطلوب و طالب. و شاید بتوان گفت که فرآورده‌ای است که تولید می‌کند. وسوسه می‌شوم تا تعبیر دلوزی به کار بندم: تولیدِ تولیدها، تولیدِ محصولات و تولیدِ فرآیندهایِ تولید. شبکه‌ای سهمگین که دربردارنده‌ی تمام خصائلِ جامعه است. همانند دیسکی که در حلقه‌هایش اطلاعات کدگذاری شده باشند، قانون و اخلاق و فرهنگ در بدنه‌اش ضبط شده‌اند. حتی به تعبیر "سرل"، قدرت سیاسی خودش را بیش از هر چیز در زبان کدگذاری می‌کند.
شاید اگر بخواهیم که به ادبیات فوکو نزدیک شویم، تبارشناسیِ قدرت در جامعه ره به جایی نزدیک‌تر از زبان نبرد. قدرتِ مسلط خودش را در زبانِ مسلط مستقر می‌کند. به خاطر می‌آوریم که اقلیت‌ها تا چه سان بر اهمیتِ زبان خویش تاکید می‌کنند و از این رهگذر برایِ خودشان هویت‌سازی می‌کنند و از سویِ دیگر، قدرتِ حاکم تا چه حد مصر است که از رهگذرِ زبان، عنانِ امور را در دست بگیرد. زبان، قدرتِ سیاسی‌ست و حاوی‌ِ کدهای جامعه در بازسازیِ اخلاق و قانون است.
همین کنکاشِ مختصر در بابِ زبان نشان می‌دهد که تا چد اندازه زبان در شبکه‌ی ارتباطی و امور انسانی حیاتی‌ست. و اصلن آیا امکان دارد که این‌ها را از هم سوا کرد؟
و اما شعر. آیا شعر را نمی‌توان ناب‌ترین و حساس‌ترین صحنه‌ای دانست که در ساحتِ آن زبان متبلور می‌شود؟ آیا لوگوس بیش از هر چیز به شعر نزدیک نیست؟
زندگی در خودش سوالاتی را مطرح می‌کند. و در خودش برایِ این سوالات پاسخ‌هایی می‌یابد. زندگی ای که در سوژه جاری‌ست، آیا بیش از هر چیز، خودش را در کلماتی که منبعث از زندگی خاصِ شاعر است عیان نمی‌کند؟ تفکری که از این زندگی نشأت می‌گیرد و به خاطر کاسب‌کاری هرگز واژگان را کدگذاری نمی‌کند، آیا این تفکر بیش از هر چیز ضد سرمایه‌داری/تولیدی نیست؟ طوری که برسازنده‌اش واژگانی خواهند بود که بیش از هر زمانِ دیگری از نهادِ سراینده‌شان ساطع شده‌اند.
به قولِ پل والری: من در خودم متوجه حالات مشخصی شده‌ام که به درستی می‌توانم آن‌ها را شعری بنامم، زیرا برخی از آن‌ها در نهایت در اشعار تحقق یافته‌اند. آن‌ها مولودِ هیچ علت مشخصی نبودند که از این یا آن حادثه نشأت گرفته باشند؛ آن‌ها هماهنگ با ماهیت خود بسط و گسترش یافتند، در نتیجه من نیز بعد مدتی دریافتم که برایِ دوره‌ای از حالت مانوسِ ذهنی خود دور افتاده‌ام. سپس این چرخه‌ی ذهنی کامل گشت و بار دیگر مبادلات عادی و همیشگی میان زندگی و تفکر من برقرار شد، ولی در این فاصه، یک شعر سروده شد، و چرخه‌ی ذهنی نیز با کامل کردنِ خود چیزی به جا نهاد.
در ادامه می‌نویسد:
درباره‌ی ترکیباتِ شعری: تمامی اشیا و موضوعاتِ ممکنِ جهان عادی، بیرونی یا درونی، هستی‌ها و رخدادها احساسات و کنش‌ها، در عینِ حال که جلوه و نمودِ معمولی خود را حفظ می‌کنند به ناگهان در رابطه‌ای متناسب و درخشان ولی تعریف نشده با حالاتِ تاثراتِ کلی ما قرار می‌گیرند. آن‌ها یکدیگر (هستی‌ها و اشیاء در برابرِ ایده‌ها) را جذب می‌کنند و با یکدیگر پیوند می‌خورند؛ اگر این بیان مجاز باشد آن‌ها موسیقایی و پرطنین می‌شوند و اصطلاحن به شکلی هماهنگ به هم مربوط می‌شوند. جهانِ شعر که بدینسان تعریف می‌شود واجد شباهت‌های گسترده‌ای با ویژگی‌هایی است که ما به جهانِ خواب و رویا نسبت می‌دهیم.
و در ادامه از مناسبت‌های بینِ خواب و رویا و هستی صحبت می‌کند.
اما آیا این‌ شیوه‌ی درگیریِ ذهنی شاعر با هستی پیرامونش - که با سطرهایی درخشان از والری به عنوانِ سرچشمه‌ی ساخته شدنِ زبانِ شعری از آن یاد کرده - یادآورِ آن چه که هایدگر از شعر متوقع بود در مواجهه با هستی، نیست؟ این‌که دنیایِ بیرون خودش را به قالبِ کلمات می‌ریزد و یا شاید این واژگانِ ما هستند که پس از "حیرت از هستی" به شکلِ آن در می‌آیند و در ادامه برسازنده‌ی زبان می‌شوند.
نتیجه (شاید هیچ نتیجه‌ای نداشته باشیم، اما می‌نویسم نتیجه تا تسلی پیدا کنم) زبان آن است که کنش‌هایِ کلامی ما speech act در گرو آن است. روابط اجتماعی در قبایِ قانون و اخلاق و فرهنگ بر تنِ زبان پوشیده می‌شوند و آن هیکلِ مهیب هم مانندِ مارِ رویِ دوش ضحاک بر گرده‌ی آدمیزاد قرار می‌گیرد. (تعجب نکنیم که مانند مارهای ضحاک قربانی هم طلب کنند). در صحنه‌ی مناسباتِ روزمره همانند آنکه از پلی لرزان و ساخته شده از چوب‌های نازک، به عجله می‌گذریم، زبان را بی‌مبالات و تفکر، و به بیانی دیگر، تابع و در اطاعت از گفتمانِ مسلط به کار می‌بریم. اما شعر، این خاصیت را دارد که در این پروسه تاخیر بیاندازد. تو را بر سر هر کلمه نگه می‌دارد. زبانت را به لکنت می‌اندازد. تو را به یاد جمله‌ی پروس می‌اندازد که گفت باید به زبانِ دوم در زبان سخن گفت. به جاده‌ای می‌کشاندت که قبلن هیچ‌ کارگری در آن مشغولِ کار نبوده است. حیرتت از مواجهه با هستی را به هیاتِ مجسمه‌ی کلمات می‌تراشد. ایده‌هایی که از نبردِ ذهنت با اشیاء متولد شده‌اند را در فرآیندی دگردیسی-گون به واژگان بدل می‌کند و بدین طریق هر چه بیشتر از اقتدارِ زبان می‌کاهد. آیا همیشه شاعرین نبوده‌اند که پیامبر شده‌اند؟ آیا شعر معجزه نیست؟ آیا شعر همان‌طور که هایدگر اشاره کرد، ناب‌ترین شکل تفکر نیست؟ آیا همان‌طور که نیچه در کتابِ فیلسوف نوشت، امروز حقایق به شکلِ استعاره‌ها در نیامده‌اند. بگذارید که من مولانا را برعکس کنم: "ای برادر قصه هم‌چون پیمانه است...معنی اندر وی به سانِ دانه است" و بگویم ای برادر "قصه و معنا هر دو هم پیمانه و هم معنایند"! و این معناسازی در ذهنِ شاعری صورت‌بندی می‌یابد که تفکر می‌کند. شکلِ خیام یا شکلِ هراکلیتوس.
شعر به مثابه‌ی پدیداری که برساخته‌ی زبان است. اما به او خیانت می‌کند. از اقتدارش می‌کاهد. الکنش می‌کند. دوگانه‌اش می‌کند. (ثنویت و مانویت را به یاد می‌آورم) و در نهایت کلمات شکلِ هستی ای می‌شوند که شاعر با آن مواجه شده است.
شاعر به مثابه‌ی خائن، تحریف کننده و لال. شاعر عضوی از جامعه است که زبان‌نفهم است. افلاطون اخراجش می‌کند و زبانش را سر سبزش بر باد می‌دهد. طبیعت خودش را از دهانِ شاعر بیرون پرتاب می‌کند. در تجسد واژگانی که شکلِ طبیعت شده‌اند. زمان یا مرگ یا عشق در شعر او که شاعر است، استعاره نیستند، خودِ زمان و مرگ و عشق شاعرند. بمیرید، در این شعر بمیرید...
Free counter and web stats