تاملاتی در باب درد
ساعت از دو شب گذشته و من همچنان با خودم حرف میزنم. خندهدار آنکه دیگر با خودم هم حرفی ندارم بزنم. باز هم به شوپنهاور میاندیشم که استدلال کرده اگر زندگی در ذاتِ خویش ارزش مثبت و جانانهای داشت دیگر بیحوصلگی معنایی نداشت. من از زندگی به شکل عریانش در هراسم. از زندگیِ صرف. دقیقن از چه فرار میکنم؟ از کدام کس؟ از خویشتنِ خویش؟ از آنکه نام مرا بر گرده دارد؟ میدانم که جواب روشنی نخواهم داشت برای پرسشی که چنین طرح میشود من کیستم.
آه از درد! سردرد. رولان بارت جایی مینویسد که میگرن باکلاسترین بیماری دنیاست! سردردهای وحشتناکِ من. چقدر وقت شناس هستند. همیشه زمانی که من از همیشه ضعیفتر شدهام هجمه را آغاز میکنند. درد دقیقن چیست؟ تحریک رمزآلود نرونهای عصبی. اگر از میان چند سلول بیخاصیت و لابد بیجان نوایی الکتریکی میگذرد، من مقصرم؟ چرا من باید تاوانِ شارژ و دِشارژ شدن چند سلول را بدهم. هر سلولی که درد میگیرد، من هم درد میگیرم. سلولهای و بافتهای دست رنجور میشوند؛ من درد میکشم. اعضاء و جوارح مستقر در ناحیهی فوقانی کارکردشان مختل میشود، من درد میکشم. سر و مغز و جمجمه به هم میریزد؛ من درد میکشم. درد این خاصیت را دارد که وجودِ "من" را ثابت میکند.
من درد میکشم؛ پس هستم...
و چیست آنکه در تجربهپذیری همگانی درد مستتر شده. درد که برایِ همه امکانپذیر است. چقدر آرامشبخش است! چقدر روحانی است که تمام ابناء بشر درد میکشند. اوباما، احمدینژاد، مقام معظم رهبری، رضاخان، امیرکبیر، حافظ، سعدی، رازی، خیام، ابنِ سینا، سهروردی، ملاصدرا، بابک خرمدین، آناهیتا، ماری کوری، انیشتن، نیوتن، لایب نیتز، گاوس، فرگه، فلوبر، کانت، هیوم، راسل، ویگتنشتاین، ونکارمن، پرانتل، اویلر، لاگرانژ، پاسکال، دریدا، نیچه، فوکو، هایدگر، ارشمیدس، افلاطون، سقراط، تالس، حلقهی مفقودهی داروین، انسان ناندرتال، میمونهای اولیه...
چه تجربهی شیرینی! تمام انسانها در تمام مکانها در تمام زمانها؛ همه درد کشان. شکسپیر و حافظ ندارد. فیلسوف و دانشمند ندارد. مرد و زن ندارد. پیر و کودک ندارد. شاید ما از جنینی درد میکشیدیم. از تولد. تا مرگ. و این سترگترین تجربهی بشری است. تمام ما درد میکشیم. درد، وجودِ "ما" را ثابت میکند.
ما درد میکشیم؛ پس هستیم...
انسان به مثابهی درد
آن هم دردِ فیزیکی. به خاطر میآورم دوستی خودکشی کرد. برای دفع سم در آلتش سیمی فرو کردند تا سم را خالی کنند. درد فیزیکی. به دلیل فراق از یار خودکشی کرده بود. درد روحانی. اما کدام صعبتر بود؟ جدایی یا لولهای در دردناکترین شیوهی جایگیریاش در گردنههای بدن؟ به راستی کدام درد روحانی است که هممرتبهی دردهای جسمانی قدرتمند باشد؟ چه هنگام شده که من سردردهای کشندهی نیمههای شب را عنان گسیختهتر از دردهای فلسفی بیپدر و مادر بدانم؟ آن دوستِ احمقِ من واقعن میاندیشید که دردِ جدایی از موجودی که همیشه هم از او جدا خواهد ماند میارزد؟ یعنی واقعن عشق تا این سان بشر را به ورطهی بلاهت میکشد؟ تا آن سطح که بپندارد که لولهای در آلت به از درد دوری؟ هرگز! امکان ندارد که باور کنم جدایی اینقدر ارزش داشته باشد. آنچه از همه خشنتر و مهیبتر است دردهایی هستند که محرکهایی برای اعصاب و نرونهایند. دردِ روحی دروغی بیشرمانه است.
انسان به مثابهی درد مجسم
و اکنون مجسمترین دردِ دنیا در مویرگهایی مخفی از جمجمهی من، در اعماقِ تاریک آن، در مکانهایی دست نیافته، رژه میرود. او میتازد تا من تقریر کنم که
من هستم که تو هستی و تو هستی که من هستم؛ ای دردِ مجسم...