پنجشنبه، دی ۲۳

بازگشت جاودانه‌ی همان

یکی از یادداشت‌های نیچه که بنا به دست‌خط آن باید در سال 1885 نوشته شده باشد دارای عنوانی است که زیر آن خط کشیده شده است: «چکیده‌ی مطالب». در کتاب اراده به‌سوی قدرت [خواست قدرت] مرور و جمع‌بندی مجمل متافیزیک نیچه در بند 617 آمده است. در این بند چنین می‌خوانیم: «این که همه چیز بازمی‌گردد نهایت نزدیکی یک جهان شدن به جهان بودن است: قله‌ی مراقبه.»

در این یادداشت چنین می‌خوانیم: «ما سنگین‌ترین اندیشه را آفریدیم – اکنون بیایید موجودی بیافرینیم که این اندیشه برای او سبک و فرخ‌پی باشد... . عید گرفتن نه برای گذشته که بهر آینده. سرودن اسطوره‌ی آینده! در امید زیستن! لحظات فرخنده! و سپس باز پرده را فرو انداختن و اندیشه‌ها را به‌سوی هدف‌های عاجل و استوار متوجه ساختن.»

در اندیشه‌ی بازگشت جاودانه‌ی همان نیچه به آنی می‌اندیشد که شلینگ درباره‌اش گفته است که همه‌ی فلسفه برای آن جد و جهد می‌کند: دستیافت به عالی‌ترین کلامی که گویای هستی سرآغازین همچون اراده [wille] باشد.

رهایی از کین پلی است که انسان فراگذرنده از روی آن می‌گذرد. به کجا می‌رود این فراگذرنده؟ به آنجایی که دیگر جایی برای کین همچون بیزاری از آنی که صرفاً گذران است نمی‌تواند بود. انسان فراگذرنده به سوی اراده‌ای می‌رود که خواهان بازگشت جاودانه‌ی همان است، به سوی اراده‌ای که در مقام این اراده هستی ِ سرآغازین ِ همه‌ی هستندگان است. ابرانسان از انسان تاکنونی [واپسین] فرا می‌گذرد و در این حین به نسبت با آن هستی وارد می‌شود که همچون اراده‌ی بازگشت جاودانه‌ی همان جاویدانه خود خویش را خواهان است، و نه چیزی جز آن. و هر آینه از آن‌رو چنان می‌کند که ذات‌اش از آنجا خاستن می‌گیرد:
[آری این است و تنها همین است کین: بیزاری اراده از زمان و «آنچه بوده‌ی» آن. (چنین گفت زرتشت، بخش 2، درباب رهایی‌بخشی، از آنچه... ص 216) / آری، انتقام تنها همین است و همین: یعنی، دشمنی اراده با زمان و «چنان-بودِ» آن. (همان، آشوری)]

کین بیزاری اراده از گذشتن است و گذشته‌ی آن؛ کین بیزاری اراده از زمان است و «آنچه بوده‌ی» آن. این بیزاری نه بیزاری از صرف سپری شدن، بل بیزاری از آن‌ گونه سپری شدنی است که باعث می‌شود امر سپری‌شده تنها گذشته بماند و در تصلب این امر ِ مختوم منجمد گردد. بیزاری کین بیزاری از زمان است از آن‌رو که زمان باعث می‌شود همه در «آنچه بوده» مستحیل شود و بدین‌سان گذر بگذرد و سپری گردد. جهت‌گیری بیزاری کین نه علیه گذر زمان، بل علیه رخصتی است که زمان به سپری شدن گذر خود در امر گذشته و سپری‌شده می‌دهد، یعنی علیه «آنچه بوده».

------------------
این دست‌نوشته‌های هایدگر درباره‌ی نیچه، مهم‌ترین و سهمگین‌ترین وجهه‌ی اندیشه‌ی نیچه را عیان می‌کند: حقیقت. نمی‌گویم چیستی حقیقت یا چگونگی آن تا از حوزه‌ی سوال و پرسش که می‌تواند ذهن را از خیال‌پردازی بازدارد، دوری کرده باشم. حقیقتی که دست‌یابی به آن سبب آرامش نهایی است. لحظه‌ای که شدن‌ها باز می‌ایستند و بودن، تنها بازمانده است. آیا این بهشتی‌ترین شیوه‌ی اندیشه نیست؟ این‌که به لحظانی بیاندیشی که می‌توانی برای همیشه به همان شکل، آن را حفظ کنی. واسیلی روزاناف -فیلسوف روس- از چه فریاد می‌کشید: "من حقیقت نمی‌خواهم، آرامش می‌خواهم! وای، وای، وای که این حقیقت، این دمل چرکین، چه رنجی دارد". یا مگر خود نیچه نبود که می‌گفت: "شروع به فکر کردن شروع به تحلیل رفتن تدریجی‌ست". این دمل چرکین حقیقت، این رنج بزرگ و در نهایت نتیجه‌ی آن فلسفیدن که به تعبیر نیچه زندگی در قله‌های یخی (و چه کسی می‌داند که نیچه تا چه سان دل آزرده از سرما بود) نامیده شد، آیا نباید روزی باز شود. میوه‌ی آن آرامش نیست؟ آیا این انتظار بزرگی‌ست که در انتهای تمام این پرسه‌زنی‌ها، جایی آتشی امن ببینی که دست‌هایت را گرم کند. و دوستانی که هنگام خندیدن دندان‌های سفیدتان را به هم نشان دهید.

اندیشه‌ی بازگشت جاودان همان، یعنی پوییدن سبکی از زندگی که آرامش‌بخش باشد. حقیقتی که دیگر ثبات دارد. یعنی مرگ. یعنی سکونِ ابدی.

فروید جایی نوشته بود که یک سلول با تقسیم سلولی (توالد) به اوج لذت می‌رسد. یعنی اوج لذتِ ساده‌ترین ارگان، مرگ آن است. شاید رانه‌ی مرگ هم از همین کانون بود که به ذهن او رسید. اما این گره خوردنِ مرگ و زایش و لذت، این همسانیِ مرگ و ارگاسم همسو با تفکر متافیزیکی نیچه نیست؟ اندیشه بازگشت جاودان همان آوای مرگ است که با آرامشی ابدی، قرین است. چیزی ضد زوال.

زمان، همیشه علیه ماست. و من نیز، علیه زمان خواهم بود.

در این مبارزه من از بین می‌روم. اما تسلیم زمان شدن را نیاموخته‌ام.

۳ نظر:

  1. ببخش رفیق که انقدر تخلیه ام که نمی تونم چیزی پای متن هات بنویسم
    من همیشه می خونمت و میدونم این خبر مسرت بخشی نیست که همیشه می خونمت
    این دریافتت رو هم سه بار خوندم
    ...
    بادبانهای برافروخته در رگهایم
    عرشه ای سوخته در خون من است
    فدایت

    پاسخحذف
  2. انسان مردنی است بلی ممکن است اما بمیریم و مقاومت کنیم و اگر مقدر ما "نیستی" است کاری کنیم تا نشان دهیم که این بی عدالتی است
    "سنانکور"

    عطف به کلام "سنانکور" فقط آمدم بگویم رفاقت شما عین بی عدالتی است رفیق
    فدایت

    پاسخحذف
  3. با فروید و نیچه موافقم لذت جز در رنج معنا نداره
    شاید مرگ لذت بخش باشه فقط شاید
    نمیدونم شاید من نمی فهمم


    از آخرین سطرها لذت بردم
    شاد باشید*

    پاسخحذف

Free counter and web stats