پنجشنبه، اسفند ۶

1

خودم رو توی عینک دودیش نگاه کردم. دوتیکه شده بودم. یکی چپ، یکی راست. شیشه ها به قدری مات بودند که نمیتونستم از رنگ چشمهاش خبر دار بشم.
با تن صدای آرامی گفت: مرگ یک غده است. سرطانی نیست. سرطان یعنی تکثیر اغراق آمیز سلولها. مرگ و تکثیر، چیزی رو با هم به اشتراک ندارند. مرگ، یک غده غیر سرطانیه. میخوام از توی جنازه بکشمش بیرون. تعفن دور هستشو گرفته. مایع لزج مشکی و قهوه ای که زیر تیغ صدای شیون میده. پوستشو میریزم دور. هسته روشن و شفافی داره که بزرگ و کوچک میشه. قدر کف دسته. مرگ هر کس به اندازه کف دست چپشه.
میخوام موضوع رو عوض کنه. نه به خاطر اینکه علاقه ای نداشته باشم. هر چیزی که اون بگه، برای من اتمام حجته. نه به خاطر اینکه از موضوع سر در نمیآرم. موضوعات همیشه فهمیدنی اند، فقط باید دیدتو عوض کنی. نه به خاطر اینکه حوصله نداشته باشم. هر بار که اون عینک دودیش رو به چشم می زنه، من خستگی ناپذیر میشم.
می خوام موضوع رو عوض کنه تا موقع حرف زدن فکر نکنه. دلم میخواد حرفهایی که از سر بی فکری می زنه رو بشنوم. حرف های کورکورانشو.
اما اون همیشه منطقیه.
و ما هر دو از منطق شکست خواهیم خورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats