دوشنبه، خرداد ۲۰

مساله ما شکل خاصی از جنون است. شکل خاصی از جنون که در برابر بدبینی منطقی ما قرار می گیرد. من به شدت بدبین هستم. بدبینی ناشی از تحلیل شرایط موجود. گاهی این بدببینی ممزوج با سویه ای پارانوییک خواهد شد و من سوژه ای می شوم تارگت تمام توطئه ها. از دولت ها تا نهادها و اطرافیان و حتی غریبه ای که با سر پایین از کنارم می گذرد، دست جمعی، در توطئه ای شوم بر ضد من شریک هستند. اما این تمام خمیر مایه بدبینی من نیست. چیزی مازاد بر این بدبینی پارانوئیک شکل گرفته است. یک سرخوردگی منطقی. یاسی با مابه ازاهای کافی. دلایل معقول بی شماری وجود دارند که من باور کنم که اوضاع به سامان نیست. یاس این بار -بر خلاف آن چه که بودلر می نویسد - همچون شبحی نابکار به مغز هجوم نمی آورد. او با سیمایی موقر و شیک در برابر من می نشیند - عندالزوم کافه یا سیگاری تعارف می کند- و با استدلالی بی غل و غش مرا مجاب می کند که امیدی نیست. پس چه چیزی سبب می شود سوژه ای در برابر این بدبینی غیر پارانوئیک و منطقی یارای تاب آوردن داشته باشد؟ شاید باور به یک سوژه ی واحد، هرگز منتج به جوابی به این سوال نشود. اما یک سوژگانی جمعی با ماهیت غیر منفرد خویش پاسخ معماست: اراده. اراده سبب می شود تا من -هر که هستم- این بدبینی لعنتی و البته معقول را کنار بزنم. اما این اراده متصل به جایی بیرون از سوژه است. این اراده می تواند یک اکت سیاسی یا ناشی از عشق باشد. عشق آبشخور همان اراده می شود. اراده ای بس خوشبین که بدبینی لعنتی -و صد البته معقول- را پس می زند و با امیدی سر برآورده از هیچ، ناممکن را طلب می کند. خواست بی قید و شرط ناممکن؛ این است آن چه از خوش بینی اراده افاده می شود.

پنجشنبه، مرداد ۲۶

دست‌هاش رو برد بالا. دو تا دستش.
-امشب در اختیار منی.
-من که بیکارم٬ ملالی نیست. 
دستاش رو به هم کوبید و کف دست راستش رو آورد جلو صورتم. 
- این چیه؟ 
- این کف دسته؟ 
- نه این منم. منم که تو کف دستم خلاصه شدم.
سوییچ رو برداشت. گفت بریم چند تا از بچه‌ها رو ببینیم. از وقتی ازدواج کردم ندیدمشون. حمید و علی و رضا. علی و رضا بودن. حمید خونه نبود. خواهرش گفت پس فردا می‌آد. اونم سرش رو انداخت پایین و با پاش روی زمین یه ضربدر کشید.
- اومد بهش بگو من خواستم ببینمش. 
-باشه.

از علی یه بست تریاک گرفت. آورد جلو صورتم و گفت می بینی؟ محشره.
- آشغاله. بو نا می ده. خدا می‌دونه چی قاطی‌اش کردن.
- نه. خوبه. امشب پا کار هستی؟
- من که نه نمی‌آرم. اما این چیز خوبی نیست. واسا برم از ساقی خودم بگیرم. 
- نمی‌خواد. وقت تلف نکن. همین خوبه.
منقل آورد.
-سیخ نداریم؟
- بجور خودت. خونه‌ی توئه.
یه نگاه این طرف اون طرف کرد و پا شد رفت دسته گل مصنوعی که زنش بهش داده بود و آورد پا منقل. یه گل از اون وسط کشید بیرون و چند دور تو جهات مختلف چرخوند و تیکش کرد.
-اینم سیخ.
مابقی گل‌ها رو کرد قاطی بقیه. یه مشت دسته گلِ مصنوعی که حالا یکیشون کوتاه تر شده. اون زرده.
- تا حالا با گل کشیده بودی؟ 
- شما خودت گلی. 
- گل سرخ تریاک را تیغ نگهبان است.
شروع کرد به خاروندن. چشاش هم قرمز می‌شد. می‌گفت دود -هر دودی- اذیتم می‌کنه. یه جوری بود انگار داره گریه می‌کنه.
- زیاد نکش. قاطی زیاد داره. می‌زنه مغز و ریه و همه جا رو سرویس می‌کنه.
نگاه کرد به لوله خودکاری که دستش بود. من سیخ داغ شده رو آوردم جلو و گرفتم بیخ ریش تریاک پخته شده. از توی خودکار داد تو حلقش. چشماشو بست و ولو شد.
- لوله خودکار بهتریان واصل دنیاست. می‌دونی درامِر گروه تیامت چه جوری خودکشی کرد؟
-نه
- می‌گن لوله خودکار رو گذاشته تو دماغش و سرش رو کوبیده به میز.
- شایعست.
- مهم نیست که اون بابا این کار رو کرده یا نه. مهم اینه که این روش لوله خودکاری مو لای درزش نمی‌ره.
- پس اسم هم داره؟ روش لوله خودکاری.
- وقتی می‌خوای تمومش کنی باید درست و درمون این کار رو بکنی. جوری که معلوم باشه از چیزی متنفر بودی. مثلن از خودت. هدایت تو اتاق گاز رو باز کرده و ریق رحمت رو سر کشیده. مرتیکه بی خایه. تابلوئه از چیزی منزجر نبوده٬ فقط خسته شده بوده.
-هدایت خسته.
- اما گاهی آدم خسته نمی‌شه.
از جاش بلند شد.
- گاهی منزجر می‌شه. این جور وقت‌ها روش‌های شیک افاقه نمی‌کنن.
لوله رو تو دستش چرخوند و صبر کرد تا تریاک رو بگیرم جلوش. 
- همین جور موقع هاست که باید سر رو کوبید به زمین. 
-جنسش آشغاله.
رفت سنتورش رو آورد. چند سال پیش می‌گفت من با خودِ خودِ موسیقی ازدواج می‌کنم. یه مدت هم به صرافت افتاده بود بره زن موسیقیدان بگیره. بعد ازدواجش می‌گفت گشتم نبود٬ نگرد٬ نیست. شروع کرد به بالا و پایین بردن تند و تیز مضرابا. همش فکر می‌کردم الان اشتباهی می‌کوبه روی سیم غلط. همیشه همین فکر رو می‌کردم. همیشه هم اشتباه.
- خیلی آهنگ مزخرفی ه.
زیر چشمی نگام کرد.
-چی بزنم؟
-من کلهم اجمعین از سنتور خوشم نمی‌آد. اما حالا که اصرار می‌کنی یه "دود عود" بزن که به فراخور حال و هوای مجلس هم باشه.
ملتفت شده بودم فالش می‌زنه. 
- ریدی اخوی. 
- سنتور امشب کام نمی‌ده. 
- جنسش خوب نبوده.
دیگه نصفه شب بود. منو رسوند خونه. پاترول چهار-در لندهور. راه نمی‌رفت نسناس.
- امشب مجردی بودا.
- نه.
- چی نه؟
سروش رو خاروند.
-چرا اینقدر می خاره بدن آدم بعد این زهر ماری؟
- تاوانش ه. هر چیزی تاوانی داره. این خارش و اون چشای قرمز و اون سرفه های خشک هم تاوان اون زهرماری هستن که شما اُرد دادین امشب. 
-می خوابی؟ 
-فک کنم. 
-خدافظ
فردا صبح که رفتم دم در خونشون و جمعیت کیپ تا کیپ جمع شده بود جلو در شصتم خبردار شده بود که حس تخمی دیشبم رو هوا نبوده. تا سر رفتم زیر یقه‌های بارونیم. از جلو پارکینگشون رد شدم. جرات نمی‌کردم نگاه کنم. در پارکینگ رو به کوچه باز می شد. یه دفه خشکم زد. به پام زنجیر زدن. یه جرثقیل هم اومد منو چرخوند طرف در پارکینگ. ننه باباش جیغ می‌زدن. جنازشو دیدم بغل پاترول. سه ثانیه -دقیقن سه ثانیه- مکث کردم. بعد دستمو کردم تو جیبم و رفتم. سه تا دست دیدم. این صحنه رو قبلن هم چند بار خوابشو دیده بودم. آمادگی قبلی داشتم انگار.
رسیدم خونه. لباسام رو در نیاوردم. ولو شدم رو تخت. خم شدم به راست. رو میز تحریر چند تا خودکار ولو شده بودن. داشتن آفتاب می‌گرفتن. از جام جستم. خودکار سیاهه رو برداشتم. رو اولین تیکه کاغذی که چنگم افتاد نوشتم "لوله خودکار تا ته مغزت فرو می ره". خودکار رو کردم تو دماغم. بوی تریاک دیشب پیچید. تمام بدنم می‌خارید.
هنوز هم می‌خاره.

پنجشنبه، مرداد ۱۲

مادر قحبگان از قدرت چشم ما قوی‌ترند
و صدایِ همهمه‌ی دروغ‌ها، گوش ما را می‌آزارند

دیگر اهمیتی ندارد. حقیقت از دست‌های تو هم نحیف‌تر است 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۵

باید همه‌ی جانداران رو زمین بمیرن
بعد برای دوستانت شیرین‌زبانی کنی
بعد کمی هم غم‌انگیز باشی
بعد هم...
من هم اینجا می‌نشینم و قول می‌دم موهام رو کچل کنم تا زخم‌هام هوا بخوره
و قول دیگه‌ای هم می‌دم که دیگه چیزی رو باور نکنم
حالا می‌تونم یه ریشخند صادقانه بزنم

جمعه، اردیبهشت ۱

افکار هجوم می‌آورند.
تو سرت را می‌دزدی.
از عمر من کاسته می‌شود.
و تو از پیری می‌هراسی.

افکار هجوم می‌آورند.
من شکست می‌خورم.
جهان خمیازه می‌کشد.
و تو از پیری می‌هراسی.

پنجشنبه، فروردین ۱۷

اندام‌های حسی‌ام به من دروغ نمی‌گویند.
من از کار افتاده‌ام.
بینی من کیپ شده، دست‌هایم لمس شده و چشمانم کور.
با این ازکارافتادگی برای خودم هم جای تعجب است که این واژگان خویش را به من نسبت می‌دهند.
چیزی در من به یغما رفته است. شما ای کلمات! راز آن را می‌دانید؟

دوشنبه، اسفند ۲۹

سال را با یاد تو نو می‌کنم.
سال را با یاد تو جاودان می‌کنم.
Free counter and web stats