چهارشنبه، بهمن ۵

قشنگ می‌فهمم که چرا داستایوفسکی دیوانه شد
کامل می‌فهمم که چرا کارش به جنون کشید
امشب من دیوانه نشم خوبه.
دارم مخم رو می‌کوبم به دیوار که خودم رو کنترل کنم
احساس می‌کنم که کف اتاقم علف‌های هرز دراومده
مثل زندگی‌م که پر از علف‌های هرزه
سرم رو باید بذارم رو بالش و فقط نفس‌ها رو با صدای بلند بشمرم
می‌ترسم که دیوونه شده باشم
از اتاق بغلی صدای عجیبی می‌آد
ازش نمی‌ترسم، اما از این می‌ترسم که این صدا توهم باشه
دست‌هام می‌لرزه
اگه حرف بزنم، کارم تمومه
سه تا قرص خواب برام مونده
می‌خورمشون
حتمن افاقه می‌کنه
و من شک ندارم همه‌ی این‌ها حق من نبود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats