
همه ما روزی خواهیم دید که از شیشه دستگاهی که من با تو از آن تماس گرفتم، اتومبیلی سخن گو بیرون خواهد آمد و همه را زیر خواهد گرفت.
اصرار نکن. فن آورده ام برایت در سبدی که شنل قرمزی برای مادر بزرگش کلوچه حمل می کرد.
همه فریب مادر بزرگ را خوردند. همو بود که در ثانیه ای حیرت آور، قلم را از مسوول داستان دزدید و خودش را به شکل گرگ در آورد. همه گرگ ها اعتصاب کردند که ما هیچ گاه به پیرزن ها یا کودکان قصد سویی نکردیم. هر چه که بوده کار همین مادر بزرگ هاست. اما مادربزرگ نقاشی اش از سخنوری وکیل گرگ ها بهتر بود...
فن آورده ام برایت. به مادربزرگ شنل قرمزی بگو که حنایش برای ما رنگی ندارد. بلند شو از آن تختی که برای تو نیست...
عالی بود پسر.
پاسخحذفشما در لوپ گیر افتادید.