من طرفدارِ خرافاتم...
یک فیلمساز اعتقاد داشت که باید حرفِ اول تمامیِ فیلمهایش حرف "کاف" باشد.
باید حداقل یک بار در زندگی ناخنهایت را با فشار از انگشتانت جدا کنی، و نه با ناخنگیر، در غیرِ این صورت، دزد خواهی شد.
دودکش پاککن شانس میآورد. برایِ همه، مگر خودش.
دیدنِ یک هواسیل (گونهی نادری ازحواصیل که آن را انکار میکند) مجنونت خواهد ساخت، اما دیدنِ دو هواسیل یعنی که بختیار خواهی شد.سه تا یعنی سالم خواهی زیست و چهارِشان ثروتمندت میکند، دیدنِ پنج بیماری است و شش یعنی مرگ! و با دیدنِ هفتمین هواسیل جاودانه خواهی شد...
"او" به راه افتاد. میخواست که جاودان بماند. آمده بود که شانسش را به مبارزه بطلبد. و این گناهِ او بود. که خدایان هرگز عفوش نکردند. او به تقدیرش معترض بود. او به چیزی اعتراض داشت، که خودِ خودش بود. خدایان اعتقاد داشتند که تقدیرِ هر انسان، همان خودِ اوست. آنها هرگز لب فاش نکردند که این "تقدیر" بود که آنها خدا شدند و "دیگران" آدمیزاد. تقدیر خداییشان را تثبیت کرده بود. و آنها شکرگزارش بودند. انسانها شکرگزارِ خدایان بودند و خدایان وامدارِ تقدیر. و تقدیر هرگز با کسی سخنی نگفت. هیچکس نجوایِ سکوتش را نشنید. هیچکس به چشمهایش خیره نشد. مردم زمزمه میکردند که تقدیر چشمانی سیاه دارد. و آنها کفر میگفتند. شاعری میسرود که "تقدیر، شترِ کوری است". و او کفر میگفت. و خدایی ندا داد تقدیر منم.... و او نیز کفر میگفت.
"او" عازم بود. میخواست که با تقدیرش بجنگد. همه میدانستند که اگر هفت هواسیل را یکجا ببیند، تمام است. او جاودانه خواهد شد. پدرش به او هشدار داد که جاودانگی ردایی نیست که قدِ قامتِ او دوخته باشند. مادرش برایش دعا کرد. و اشک ریخت. و برایش نان پخت. و پشتِ سرش آب ریخت. و باز هم اشک ریخت. تا او دیگر در افقِ دیدگانِ دهکدهاش نبود.
"او" به راه افتاد. میدانست که باید دور میشد. با دور شدن،آشنایِ راه میگشت. گمگشتگی، تنها در قدمهای ابتدایی مسیر است. باید میتاخت. با مرکبی که از دستش میداد. باید میتاخت تا جایی که نمیدانست. ندانستن، بدویترین هزینهی جادوانگی است. که بتازی و ندانی که به کجا. اسبش مرد. و او اسبش را با احترام دفن کرد. او میدانست که سواره هرگز نخواهد رسید. باز هم دور شد. دوردست واژهای مقدس است. همیشه در دوردستهاست که چیزی به انتظارش ایستاده بود. جاودانگی امری مقدس است. و اکنون میدانست که باید رهسپارِ دوردستی شود تا جاودانگی شکار کند.
"او" میآمد. سرانجام رسید. آنقدر دور شد که دیگر گم نمیشد. هواسیلِ اول را دید. پرندهای که بالهایش را پوش داده بود و بر شاخساری که هیچ برگی نداشت، آرمیده بود. دیوانه شد. از خود بیخود شده بود و اما هنوز میدانست که باید دومی را ببیند. مجنون بود و اما ادامه میداد. مگر جز این بود که از همان ابتدا دیوانه بود؟ دومین هواسیل را دید و بختاش با او همساز شد و سومی هم رحلِ اقامت افکند. هر سه بر فرازِ همان درختِ بیبُنی نشستند که در دوردستها روییده بود. درخت را ستایش میکرد. هر دو ریشه هایشان در خاکی دور بود. عقلش را بازیافت. نیرویش را که تحلیل رفته بود، بازیافت. و سینه اش را سپر کرد. چهارمین هواسیل هم آمد. میدانست که ثروت خواهد یافت. اما ایستاد. به انتظار.
"او" آنجا بود. بر فرازِ تپهای فراموش شده و در کنارِ درختی سخاوتمند که تقدیر، تمامیِ سبزیاش را ستانده بود. درخت را ستایش میکرد که او نیز مثلِ خودش، با تبرِ سترگِ تقدیر زخم خورده بود. ندایی درونش صلا میداد که باید بازگردی. بیشتر از این نخواهی یافت. اما او ایستاد. انتظار کشید. و پنجمین هواسیل هم ظاهر شد. قوایش را از دست داد. بر اندامش چروک افتاد. هیکلِ بزرگش نقشِ زمین شد و لبهایش چاک خورد و دورِ خویش حلقه زد. این بیماری بود که او را در بر گرفته بود.
"او" آنجا افتاده بود. چشمهایش خونین. ششمین هواسیل را دید که بر درخت نشست. تاریکیِ سیاهی که کمکم بزرگ میشد. از ساقههای درخت شروع کرد و بعد شاخههایش و سپس تمامیِ هواسیلها و دیگر میدانست که هیچچیز را نخواهد دید. او هفتمین هواسیل را نمیتوانست ببیند. چیزی در او میگفت که هشدارت دادم که بازگرد. اما او تقدیرش این بود. که با تقدیرش بجنگد. و حالا میدانست که هیچکس نخواهد توانست هفتمین هواسیل را ببیند. همه خواهند مرد و این بازیِ کثیفی بود که خدایان ترتیبش داده بودند. تا کفرِ انسانی که میخواست با تقدیرش بجنگد را عقوبتی باشد. و سختترین عقوبت همین امید بود. امیدی که از خانهاش دورش ساخت. و تا اینجا کشاند. و پایِ همین درخت هلاکش ساخت.
"او" آنجا بود. چشمهایش را بست. خودش را به مرگ تسلیم کرد. و هیچکس نمیدانست که آیا پشیمان است یا خیر.
هفتمین هواسیل بر شاخه نشست. کسی میگفت که او همان تقدیر است. که هیبتِ هواسیلِ هفتم را یافته.
من طرفدارِ خرافاتم...
در این قرن بی حوصله جای داستان های اساطیری خالیه رفیق
پاسخحذفندانستن بدوی ترین هزینه جاودانگی است ( ان خیلی الارم داد ها )و البته فراروی شما از مرغ های افسانه ای نظیر سیمرغ و ققنوس و هما به حواصیل
تی فدا رفیق
اول اینه بنده ید طولا تری از شما در مغلطه نویسی دارم تا همین دیروز "راجع به" را "راجب " می نوشتم ولی به بیضتین مبارکم هم نبوده و نخواهد بود که لفظ ها بردگان مقرر ذهن هستند ( زیاد بهشان رو نده ) دوم اینکه هواسیل شما باری ایهام گونه داشت من از این کلمه خنکای یک نسیم ییلاقی را دریافت کردم
پاسخحذفهوا + سیل
اگر ان رگ لری ات را به سطح آگاهی بیاوری میدانی که " سیل " در گویش لری یعنی نگاه کردن و هوا سیل یعنی چیزی که هوا را نگاه میکند . اصلا هواسیل یعنی سر به هوا و می دانی که سر مجازی از ذهن است و هوا مجازی از آسمان حالا خودت قضاوت کن ذهنی که سر برآستان آسمان می ساید مشاون است یا آن حواصیل نمی دانم از کدام گل به در زده ی اجنبی ؟
اتفاقن اول بار که اومدم بنویسم، هواسیل رو در اینترنت سرچ کردم و مجموعهای از سیّوت (جمعِ سایت) پدیدار شد که که همگی ناظر بر حوادثِ طبیعی همچون سیل و زلزله بود! ما هم انگشت بر چیز ماندیم که دنبالِ پرندهای بودیم و اما به فلاکت رسیدیم.
پاسخحذفحالا که شما با مالهی خفنت بر هواسیلِ ما کشیدی، مثلِ عصایِ موسی بر طناب، این هواسیل زنده شد و حواصیلهای آن ساحران را بلعید. من هم نه در نقشِ فرعون، که در نقشِ همان ساحران، به تو ایمان آوردم!
منطق شعر کلاسیک بالاخص در سبک هندی برجسته کردن مصادیقه ایجاد بسامد از مفاهیمی مستعمل به مدد حسن تعلیل ها حسن توجیهات و ایضا غلو انگاری می تونی به بیدل صائب و غنی کشمیری رو هم اضافه کنی
پاسخحذفجان به لب از ضعف نتواند رسید
ما به زور ناتوانی زنده ایم (غنی )
ریشه نخل کهنسال از جوان افزون تر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را ( بیدل )
از تغافل های خصم ایمن مشو
پیوسته بود پشت کمان سوی نشانه ( بیدل )
پرده حسن تو چون وا می شود
یوسف مصری زلیخا می شود (صائب )
اینها فقط چند شاهد مثال بود برای مولفه های برحسته در این سبک که بالا برات نوشتم غرض اینکه با تمامی این اوصاف این نوع نگرش در ادبیات به شخصه برای من نوعی محصول تاریخ مصرفی رو ایجاد میکنه که دائما بر پایه مولف در مقام ناصح گزاره هایی پیامبر گونه رو ایجاد میکنه . شاید برات روزی نوشتم چرا ارضام نمیکنه و بگم که چی رو جایگزینش میشه کرد و چرا باید کرد میشه تعامل فربه ای رو ازش استخراج کرد رفیق
مجموعه یا از این تک بیت ها و دو بیتی ها داشتم اگر پیداش کنم برات میدم
قربانت و مواظب خودت باش ( خیلی با عجله نوشتم این کامنت رو نمی دونم چرا فکر میکنم هرس میخواد )
این برادر بوکوفسکی منطق درست درمانی نداشته
پاسخحذفندانستنش به معنای گائیده شدن زنش نبوده بلکه به معنای بی اطلاعی از گائیده شدن و یا نشدن زنش بوده با این تبصره که اگر بنا را بگذاریم که زن برادر مذکور گائیده نشده و برادر باز هم بی اطلاع بوده باشد طبق منطقش یعنی زنش گائیده نشده در واقع اینجا گائیده شدن با نشدن دقیقا یکی هستند حالا که این فعل قبیحه با عدم این فعل یکی شده برادر جان دیگر بدانی یا ندانی چه توفیری دارد ؟!
ما در پی , ام المصادیق هستیم رفیق تصور کن حوزه مثال را از گایش به جغرافیایی دیگری ببریم مثلا قرار است بمبی بر سر ما بیفتد در فاصله چند اینچی فرق مبارک حالا ما اگر ندانیم هم باز قطع به یقین منهدم خواهیم شد بدانیم هم باز به بیضه مبارک حضرت بمب نیست
غرض اینکه باور بفرما یه وقتایی این ما نیستیم که به پدیده ها فکر میکنیم بلکه انها هستن که به ما فکر میکنند
امیدوارم روح برادر بوکوفسکی با این منطق لری در گور مرتعش نشده باشد
من فقط این رو می دونم هیچ وقت زن عباس آقا جنده نمی شه تازه گائیده هم نمی شه ولی خیلی محتمله کلفت در خونه مردم بشه !
پاسخحذفاین شوخی نبود . خیلی وقتا منطق ما دقیقا بر پایه همین بنیان ها است . راستش مهم این است عباس اقا به این باور رسیده است که زنش را نگائیده اند مشکل من با عباس اقا این بود که باورش را خروجی پروسه مفروض خود کرده بود ( پروسه عدم اگاهی ) اگر قرار باشد زن عباس اقا در باور او گائیده شود چه بسا اگر بیایند و بگویند زنت را کسی نگائیده بگوید ای داد پس داد یا کردنش ...
همیشه عنوان می شود بسیاری از باور های ما از عدم اطلاع است ولی من فکر میکنم عمدتا عدم اطلاعات ما زاده باور ها و یا ناباوری ها است
حالا تو هی به مفتی عرب بگو زمین گرد است او انتظار دارد دشتاشه و عبایش را مثل فرش طاق نصرت لبه ی زمین کند
اخر اینکه همان که خودت گفتی دغدغه نیست سفسطه است
من شاید زیاد راست بکنم ( آن هم نه برای زن عباس آقا ) ولی راست نمی گویم یا بهتر بگویم فقط دروغم را طوری میگویم که بعضی ها نمی توانند راستشان را آنطور بگویند.
پاسخحذفحرف ما شیر و شکر باشد که در هر محفلی
هر چه بر هم می خورد این حرف شیرین تر شود (م .افشاری )
این هم از آن خود خایه تلاندن های سبک هندی بود رفیق
از هواسیل ها متنفرم. هرچند اصلا خرافاتی نیستم!
پاسخحذفداستان تون که خیلی هم برام دلنشین بود و یه چیزی داشت که تشویقم می کرد تا انتها بخونمش (هرچند از ابتدا انتهاش رو می دونستم!) خیلی منو به فکر راجع به خودم و زنده گی م و روزهام و هواسیل هایی که جستجو می کنم واداشت.
البته کامنتای آقای افشاری و جوابیه های شما هم در انتهای کار جالب بود.
خوبه که اینجا هرچند خواننده کمی داره اما خواننده هاش فهیـــم هستن.
موفق باشید.