شاید بیش از هر چیز هدف از این جستار، تحقیقی پدیدارشناسانه دربارهی شعر باشد. شعر در کسوتِ یک پدیدار. متن را بی ویرایش و یکسره مینویسم تا ببینم داشتههایم مرا به کدام معبر هول میدهند.
شعر در هیات یک پدیدار. شاید مناسب باشد که با بستری که شعر بر آن قوام مییابد شروع کنم. زبان. اما دمِ دستیترین تعریف برایِ زبان چیست؟ لوگوس را از کدام سمتش باید خواند؟ پرومته. پرومته آتش را از خدایان دزدید و به آدمیان داد و تنبیه شد. زبان آتش است و انسان، دزد. نوشتن دزدی است. مگر نه اینکه خداوند فرمود در ابتدا لوگوس بود. لغت از جانبِ خدا نازل شد و آدمیان به توبرهاش کشیدند. آن امانت که آسمان از خانه بردنش سر باز زد چه بود؟ شاید آن "دیوانه"، زبان را به قرعهاش زده بودند.
اما دقیقتر شویم. ارسطو میگوید انسان حیوانِ ناطق است. چرا؟ شاید کلیدواژهی این واکاوی، ارتباط است. لکان میگوید انسان، تمنایِ دیگری است. در روانکاوی، سوژه را در ارتباط با "دیگری" ارزیابی میکنند. در شمایلی مجرد، سوژه بی اصل و نسب است. ارتباط شروعِ انسان است. آغازِ حیوانِ ناطق.
در فیلمِ "سیارهی میمونها" سه فضانورد با گذراز زمان (با سرعتِ نور) در سیارهای فرود میآیند که از هر نظر شبیه به زمین است. آب و اتمسفر و اکسیژن و گیاه: حیات. تنها تفاوتی جزئی از آن سیاره جهانِ ممکن دیگری برمیسازد: این بار میمونها تطور یافتهاند و آدمیان مغزی بدوی دارند و توسط میمونها کنترل میشوند. جدا از صورتِ فیلم که اشاره به نظریهی داروین میکند و به نحوی نقد مذهب و دگماتیسم -لابد به شکلی نمادین-است، تیلورTaylor (قهرمان فیلم) در صحنهای مضروب میشود. نمیتواند سخن بگوید و زمانی که میمونها به اسارتش میبرند، یارایِ آن را ندارد که خودش را با زبانش ثابت کند. او توسط میمونها محکوم به "آدم" بودن(حیوان و کم ارزش بودن) میشود، چرا که زبان نمیداند. تمامِ اطوار او که نشانگر هوش و ذکاوتش هستند، انکار شده و در بهترین حالت صاحبِ چشمانی هوشیار خوانده میشود. میمونها بر آدمیان استیلا یافتهاند چرا که سخن گفتن میتوانند.
زبان یعنی قدرت. یعنی ارتباط، یعنی انسان. و زبان اما خودش را به شکلِ شبکه network مستقر میکند. ماتریسی که در ارتباط و اندرکنش با جامعه و قانون و اخلاق و ابزارهایِ انسانی، شکل میگیرد و البته شکل هم میدهد. به تعبیرِ والتر بنیامین شبکهای که حتی بالادستیها هم دیگر نمیدانند که در رئوسِ قدرت چه کس یا نهادیست که ترکتازی میکند. قصر کافکایی که معبرش مشخص نیست، و شاهزادهاش هم کسی نمیشناسد. زبان، شبکهای میگستراند بین انسانها -این پستاندارانِ پیچیده- که امکانِ ارتباط و تمنا را فراهم میآورد.
حالا قدرت و اخلاق و فرهنگ، همگی در بستر این ماتریسِ زبان هستند که رخنمون میشوند. قانون در زبانیست. اخلاق در زبانیست. فرهنگ در زبانیست. و البته زبان (که در موقعیتی خاص هم محیط و هم محاط بر آدمی به نظر میرسد) جوهرهای پویا و دینامیک دارد. متاثر است و موثر. مطلوب و طالب. و شاید بتوان گفت که فرآوردهای است که تولید میکند. وسوسه میشوم تا تعبیر دلوزی به کار بندم: تولیدِ تولیدها، تولیدِ محصولات و تولیدِ فرآیندهایِ تولید. شبکهای سهمگین که دربردارندهی تمام خصائلِ جامعه است. همانند دیسکی که در حلقههایش اطلاعات کدگذاری شده باشند، قانون و اخلاق و فرهنگ در بدنهاش ضبط شدهاند. حتی به تعبیر "سرل"، قدرت سیاسی خودش را بیش از هر چیز در زبان کدگذاری میکند.
شاید اگر بخواهیم که به ادبیات فوکو نزدیک شویم، تبارشناسیِ قدرت در جامعه ره به جایی نزدیکتر از زبان نبرد. قدرتِ مسلط خودش را در زبانِ مسلط مستقر میکند. به خاطر میآوریم که اقلیتها تا چه سان بر اهمیتِ زبان خویش تاکید میکنند و از این رهگذر برایِ خودشان هویتسازی میکنند و از سویِ دیگر، قدرتِ حاکم تا چه حد مصر است که از رهگذرِ زبان، عنانِ امور را در دست بگیرد. زبان، قدرتِ سیاسیست و حاویِ کدهای جامعه در بازسازیِ اخلاق و قانون است.
همین کنکاشِ مختصر در بابِ زبان نشان میدهد که تا چد اندازه زبان در شبکهی ارتباطی و امور انسانی حیاتیست. و اصلن آیا امکان دارد که اینها را از هم سوا کرد؟
و اما شعر. آیا شعر را نمیتوان نابترین و حساسترین صحنهای دانست که در ساحتِ آن زبان متبلور میشود؟ آیا لوگوس بیش از هر چیز به شعر نزدیک نیست؟
زندگی در خودش سوالاتی را مطرح میکند. و در خودش برایِ این سوالات پاسخهایی مییابد. زندگی ای که در سوژه جاریست، آیا بیش از هر چیز، خودش را در کلماتی که منبعث از زندگی خاصِ شاعر است عیان نمیکند؟ تفکری که از این زندگی نشأت میگیرد و به خاطر کاسبکاری هرگز واژگان را کدگذاری نمیکند، آیا این تفکر بیش از هر چیز ضد سرمایهداری/تولیدی نیست؟ طوری که برسازندهاش واژگانی خواهند بود که بیش از هر زمانِ دیگری از نهادِ سرایندهشان ساطع شدهاند.
به قولِ پل والری: من در خودم متوجه حالات مشخصی شدهام که به درستی میتوانم آنها را شعری بنامم، زیرا برخی از آنها در نهایت در اشعار تحقق یافتهاند. آنها مولودِ هیچ علت مشخصی نبودند که از این یا آن حادثه نشأت گرفته باشند؛ آنها هماهنگ با ماهیت خود بسط و گسترش یافتند، در نتیجه من نیز بعد مدتی دریافتم که برایِ دورهای از حالت مانوسِ ذهنی خود دور افتادهام. سپس این چرخهی ذهنی کامل گشت و بار دیگر مبادلات عادی و همیشگی میان زندگی و تفکر من برقرار شد، ولی در این فاصه، یک شعر سروده شد، و چرخهی ذهنی نیز با کامل کردنِ خود چیزی به جا نهاد.
در ادامه مینویسد:
دربارهی ترکیباتِ شعری: تمامی اشیا و موضوعاتِ ممکنِ جهان عادی، بیرونی یا درونی، هستیها و رخدادها احساسات و کنشها، در عینِ حال که جلوه و نمودِ معمولی خود را حفظ میکنند به ناگهان در رابطهای متناسب و درخشان ولی تعریف نشده با حالاتِ تاثراتِ کلی ما قرار میگیرند. آنها یکدیگر (هستیها و اشیاء در برابرِ ایدهها) را جذب میکنند و با یکدیگر پیوند میخورند؛ اگر این بیان مجاز باشد آنها موسیقایی و پرطنین میشوند و اصطلاحن به شکلی هماهنگ به هم مربوط میشوند. جهانِ شعر که بدینسان تعریف میشود واجد شباهتهای گستردهای با ویژگیهایی است که ما به جهانِ خواب و رویا نسبت میدهیم.
و در ادامه از مناسبتهای بینِ خواب و رویا و هستی صحبت میکند.
اما آیا این شیوهی درگیریِ ذهنی شاعر با هستی پیرامونش - که با سطرهایی درخشان از والری به عنوانِ سرچشمهی ساخته شدنِ زبانِ شعری از آن یاد کرده - یادآورِ آن چه که هایدگر از شعر متوقع بود در مواجهه با هستی، نیست؟ اینکه دنیایِ بیرون خودش را به قالبِ کلمات میریزد و یا شاید این واژگانِ ما هستند که پس از "حیرت از هستی" به شکلِ آن در میآیند و در ادامه برسازندهی زبان میشوند.
نتیجه (شاید هیچ نتیجهای نداشته باشیم، اما مینویسم نتیجه تا تسلی پیدا کنم) زبان آن است که کنشهایِ کلامی ما speech act در گرو آن است. روابط اجتماعی در قبایِ قانون و اخلاق و فرهنگ بر تنِ زبان پوشیده میشوند و آن هیکلِ مهیب هم مانندِ مارِ رویِ دوش ضحاک بر گردهی آدمیزاد قرار میگیرد. (تعجب نکنیم که مانند مارهای ضحاک قربانی هم طلب کنند). در صحنهی مناسباتِ روزمره همانند آنکه از پلی لرزان و ساخته شده از چوبهای نازک، به عجله میگذریم، زبان را بیمبالات و تفکر، و به بیانی دیگر، تابع و در اطاعت از گفتمانِ مسلط به کار میبریم. اما شعر، این خاصیت را دارد که در این پروسه تاخیر بیاندازد. تو را بر سر هر کلمه نگه میدارد. زبانت را به لکنت میاندازد. تو را به یاد جملهی پروس میاندازد که گفت باید به زبانِ دوم در زبان سخن گفت. به جادهای میکشاندت که قبلن هیچ کارگری در آن مشغولِ کار نبوده است. حیرتت از مواجهه با هستی را به هیاتِ مجسمهی کلمات میتراشد. ایدههایی که از نبردِ ذهنت با اشیاء متولد شدهاند را در فرآیندی دگردیسی-گون به واژگان بدل میکند و بدین طریق هر چه بیشتر از اقتدارِ زبان میکاهد. آیا همیشه شاعرین نبودهاند که پیامبر شدهاند؟ آیا شعر معجزه نیست؟ آیا شعر همانطور که هایدگر اشاره کرد، نابترین شکل تفکر نیست؟ آیا همانطور که نیچه در کتابِ فیلسوف نوشت، امروز حقایق به شکلِ استعارهها در نیامدهاند. بگذارید که من مولانا را برعکس کنم: "ای برادر قصه همچون پیمانه است...معنی اندر وی به سانِ دانه است" و بگویم ای برادر "قصه و معنا هر دو هم پیمانه و هم معنایند"! و این معناسازی در ذهنِ شاعری صورتبندی مییابد که تفکر میکند. شکلِ خیام یا شکلِ هراکلیتوس.
شعر به مثابهی پدیداری که برساختهی زبان است. اما به او خیانت میکند. از اقتدارش میکاهد. الکنش میکند. دوگانهاش میکند. (ثنویت و مانویت را به یاد میآورم) و در نهایت کلمات شکلِ هستی ای میشوند که شاعر با آن مواجه شده است.
شاعر به مثابهی خائن، تحریف کننده و لال. شاعر عضوی از جامعه است که زباننفهم است. افلاطون اخراجش میکند و زبانش را سر سبزش بر باد میدهد. طبیعت خودش را از دهانِ شاعر بیرون پرتاب میکند. در تجسد واژگانی که شکلِ طبیعت شدهاند. زمان یا مرگ یا عشق در شعر او که شاعر است، استعاره نیستند، خودِ زمان و مرگ و عشق شاعرند. بمیرید، در این شعر بمیرید...
میدانی که از دکانستراکشن هایدگری به غلط تعبیر ویرانی می شود حال اینکه ویرانی در نگاه هایدگر چیزی غیر از کنه نمایی نیست از پدیدار شناسی اش هم تعبیری هوسرلی می شود ( عجب اینکه اینکه بسیاری حتی قائل به پدیدار شناس بودن هایدگر هم نیستند ! ) بهتر می دانی که هوسرل و هایدگر هر دو پدیدار شناسی را " روش " می دانند تنها حوزه اتلاق این روش از نگاه این دو متفاوت است هوسرل حوزه اتلاق را آگاهی می داند و هایدگر "وجود" و اما هایدگر آگاهی را "طریق در عالم بودگی" می داند تنها برای "مواجهه با وجود" ( نه حتی تعریف وجود ) و شعر را ابزار "نسبت" با "آگاهی" میداند
پاسخحذفو از زبان ( که کانون مقاله توست ) به عنوان شیئیت شعر نام می برد و نه نسبت ساز شعر با اگاهی.
اینها در معیت کلامت
اگر اجازه بدهی مقاله ات را عینا در وبلاگم سنجاق کنم
ببینم کسی چیز ذهن گیری برای اضافه کردن دارد
منتظرم رفیق
پاسخحذفانجام که شد جهت اطلاع یک کامنتکی بذار
...
در هر قطعیت هراسی است و در هر هراس تردیدی
رضا جان خصوصی نوشتم که برش داری، اینجا هم موکد می نویسم.
پاسخحذفچاکریم
مرا با خودت در میان بگذار رفیق
پاسخحذف...
چرخه خون نوشته ات آلوده چرخه خون وبلاگم شد بلکه " فاکتور دلتای " کلماتت نقض ویرانی ام کند
فدایت
دال بي مدلول جان حال دادي رفيق... و البته من اين پست را به نام رضا افشاري در صفحه ي وبم لينكنيدم تا از انجا به اينجا برسيم و مهم نرسيدن است كه شكل ديگر رسيدن رادر خودش چال دارد...فدات شم
پاسخحذفقربون شما! شما به اسم درستی لینک کردی رفیق
پاسخحذفما چیزی جز جهان بیرون خود نیستیم با دیگران است که هستیم .ذهن ما در میان دیگران زندگی و تغذیه می کند و جهان خارج یعنی همین سوژه ی بی اصل و نصب وقتی خودش را به زبان می دهددگرگون و منقلب می شود بار دار و معنا زا می شود و شعر به این انقلاب و هستی نیاز دارد وقتی شاعر درونش را به بیرونش می دهد عواطفش قلمرو تازه ای می یابد و در آنجاست که شعر را می بیند.. خانه ای با دیوارهای بلند
پاسخحذفدال بي مدلول جان اگر خودم را شاعر فرض كنم"شعر" براي من واكنشي ست به حالات پيچيده و دروني كه در تعامل با دريافتهاي غير عادي خودم از پيرامون مرتكب مي شوم كه البته بعضن با "تجاوز" به ناشناخته هاي دور از ذهن اشياء همراه است چراكه با اين انگيزه است كه من در جايگاه يك خالق و در سازگاري با محيط عنوان شده در معرض انواع انگيزه هاي ويرانگر قرار گرفته ام و عمل تاثير پذيري و پاسخ دهي ذهن من به اين انگيزه ها به تدريج در يك نظام اعتراضي و غير قراردادي قرار مي گيرد كه مدام ميل به پيچيدگي و شورش عليه روند طبيعي خيلي چيزها،ودر نهايت ميل به آفرينش دارد به گونه اي كه اين عمل را با جذب بعضي انگيزه هاي غير قرار دادي ديگر انجام مي دهم كه فكر مي كنم با يك نظام واكنشي غير ارادي (جنون) و پاسخ دهي هاي روحي رواني ام تناسب دارد.چه بسا انگيزه هاي سركوب شده اي داشته باشم كه بيرون از ذهن معني هاي طرد شده در چشم پيرامون داشته باشند و بايد آنها را در جايي فرو بريزم كه حوزه ي" ناخوداگاه" ذهن بهترين جايي ست كه مي تواند ازاين دغدغه هاي فربه شده محافظت كند و چيزي شبيه مثلن شعر ازش متولد كند و اينجاست كه فرصت دلخواهي كه پشت پا بزند به قراردادهاي دگم عيني ام بوده فراهم مي شود تا شايد محيط مناسبي براي ابراز اين خودزني هاي روحي رواني يافته باشم
پاسخحذفنا گفته نماند كه "زبان" البته زبان خاص شعر نقش به سزايي در همتنيدگي با اين انگيزه ها و انتقال آنها از طريق خود دارد كه متاسفانه من جز برداشت حسي از اين موضوع انهم در برخورد كلمات هنگام تشكيل گزاره چيز بيشتري نمي دانم رفيق...
پاسخحذفsسلام
پاسخحذفمطلب مفیدتان را در مورد زبان در وب آقای افشار خواندم و استفاده بردم.
برای خواندنبقیه مطالبتان خواهم آمد.
شاد باشید
sسلام
پاسخحذفمطالبتان را خواندم.از آخر به اول:تثریبن مث بازگشت ناپذیر گاسپار نوئه!
1درد می کشیم...آره درد می کشیم . اما در هر دردی باز هم لذت هست(همونطور که در مابعد الذت هم گفتید. بعد لذت اتفاقاتی می افته که در اونا هم لذت است. مث یه چرخه انگل وار تکرار می شه.
2لاکان. جالب بود. ولی با این همه شرح و تفسیر انگار آخر سر باید به این نتیجه برسیم که باز هم روی نقطه صفریم. (امیدوارم در آینده باز هم تو روانکاوی یه اتفاقای انقلابی بیفته)مثلن ژی ژک یه کاری بکنه.
3شعر خوبی بود ولی نه قوی...از آینه به رسانه و فوبی و امنیت و...
4 داس دینگ...و باز هم روانکا.وی و...
5وخرافات و جاودانگی!!!
6مابعد الذت...پر از جنون بود و اعتراض...قبول دارم . بیشتر حکم گزارش رو داره. هنوز هم نمی تونیم بفهمیم چرا یه دوست در عین ناراحتی خوشحاله ه دوستش مرده ...یا...
شاد باشید!
ممنونم از کامنتِ دوستان.
پاسخحذفد موردِ کامنتِ محبوبهی عزیز حقیقت آنکه من گزارهی اول و محمولش را همیشه در برابر این جملهی باتای میدیدم که میگفت "ضروری ست كه تصمیم بگیریم دیگری شویم، یا اینكه دیگریْ از دیگری ماندنش دست بكشد". اینکه ما چیزی جز دیگری نیستیم، همیشه برایام نه انکارپذیر بوده و نه اثبات شده.
در موردِ کامنتِ ابراهیم عزیز توجهت به ساخته شدن انسان -احتمالن سیستم عقلانی مد نظرت بوده- توسط زبان (دقیقن تعریف زبان درونی را نمیدانم) بسیار صحیح است. و البته من فکر میکنم که زبان در اندکنشی دو سویه با سوژه است. میسازد و ساخته میشود و چون همیشه از بحث مرغ و تخم مرغ گریزانم و آن را پراتیک نمیدانم (در حوزهی زبان معتقد به عملگرایی هستم-مانند گسترهی ترجمه که رغم تمامِ امکانناپذیریهایش بالاخره به آن دست میزنیم) خیلی اهمیت نمیدهم که ابتدا به ساکن کدام سازنده بوده و کدام سازه.
در موردِ کامنتِ علیِ عزیز، مقصودت از نشستِ آن حسی که پس از درگیری با هستی در ناخودآگاه متولد میشود را میفهمم. اما حقیقت آن است که این ناخودآگاه و عقدهی ادیپ و یا ساختارهای سهگانهی فروید و لکان در مدلسازی روان، تمام و کمال در کتِ من که فرو نرفته است. با الهام هم به طور جد مشکال دارم و بیشتر نیچه و والری را درک میکنم تا بودلر که دو تای اول شعر را فاقد الهام میدانستند و دومی لحظهی خلقِ کلمه را لحظهی وحی میشمرد. در هر حال شاید هایدگر بیشتر از بقیه با ذهن سنگلاخی من همخوانی داشته باشد که شعر را شیوهای برای تفکر میشمرد. و البته شعر در ارتباطی هایپراکتیو با زبان است. زبانی که شعر میتواند الکناش کند، شقهاش کند، دوتایش کند و از مصرفی/تولیدی بدوناش ساقطش نماید. اینطور به جایِ آنکه شعر غایتی سیاسی داشته باشد (که مارکسیزم بدان توصیه میکند) و یا نقش خاصی برای ناخودآگاه بتوان قائل بود (که فرویدیزم چنین گمانی دارد-گرچه فروید اذعان دارد که بیش از او این نویسندگان و هنرمندان بودند که ناخودآگاه را کشف کردهاند و یا مثلن نیچه مینویسد که روانشناسی را از داستایوفسکی آموخته است) نفسِ شورش در زبان و علیه زبان است که مد نظرم قرار میگیرد. به قولِ دوستی انقلابِ سیاسی در زبان که البته من دوستتر میدارم بگویم شورش در زبان.
و ممنون رضایِ عزیز. و راستی این تخاطبها در کامنتها، برای من که ذیقیمت بوده. البته خودت که بهتر میدانی.
بهترینها
salam matlabe jalebi bud
پاسخحذفbe rooz shodam montazeretoon hastam
ببین من هیچوقت اینجا برات چیزی ننوشتم چون بدم میومد ارتباط دیجیتالی باهات برقرار کنم. زورم میومد. زور داشت. حالا دارم میام اونجا تو سرمای زیاد تا ارتباط فیزیکی، عینی، جسمی و جنسی باهات برقرار کنم. از اون ارتباطاتی که توش هم بو میده آدم هم عرق میکنه. تو چالوس یا تو خاک سفید از این ارتباطات داشتیم. من بلوف نمیزنم. پاییز 2011اونجام. تو فکر هیچ گورستونه دیگه هم نیستم. میخام اونجا حلومسر درست کنم یا بزغوچان یا کوچه عباسی. زر زر نمیکنم. دارم میام حواستو جمع کن. راهو هموار کن. دارم میام برای فتح.
پاسخحذفبابا لعنتی، دراز، ابالباطل، اون عملیه، اونا که تو سیکاپل بودیم چند شب پیش اینجا بودن حرفهای زیاد و طولانی زدیم. ابالباطل گفت یه بار با تو کل CALE هوش اندخته از هم چیستان پرسیدن مساله پرسیدین اما آخرش با هم کشتی گرفتین، گریه کردم. دروغ نمیگم. ببین به جونه نورسته و مرضی و نری و سمی و نفیس و این جندهه که وجودش لازم بود این وسط مساله اپلای و ادامه تحصیل و این اراجیف نیست. مساله تویی و سرما و سیگار بهمن دوول موشی و کشتی و تخته و فحاشی و سولاخه بوفالوی خفته و ادبیات. لعنت به تو. بددوو
پاسخحذفتمام اتفاقات در سطح می افتد
پاسخحذفدر زبان
سلام
نوشته هات را خواندم
نغز و پرمغز
سبز باشی